خیلی خلاصه بگم ، من چند سال توی یه سازمانی مشغول بکار بشدم در پست مدیر یکی از واحدها بعد از مدتی مدیرکل اون سازمان که از من بزرگتر بود نزدیک دوازده سال یعنی چهل و سه ساله بود و چندین سال بود همسرش فوت شده بود و بچه هم نداشت ، عاشقم شد منم عاشقش شدم بعد از ماه ها ، بحدی مهربون و خوب بود همه چیز عالی از روز اول بمن گفت ازدواج کنیم اما من چون از چند سال پیش تجربه یه نامزدی ناموفق داشتم گفتم چند مدت باید باهم رفت و آمد کنیم و بشناسیم ، دیوونه وار عاشقم بود ولی بعد از یه مدتی اینقدر اطرافیانش به ما حسادت میکردن از دوستاش و همکارامون باعث شدن بین ما سردی پیش بیاد منم لج کردم و باهاش قهر کردم ب هوای اینکه مثل همیشه منتم و میکشه ایندفعه بیشتر کش دادم قضیه رو اینقدر ناراحت بودم که از کارم استعفا دادم و اومدم بیرون پذیرش گرفتم برای دکترا توی اروپا وچهار ماه پیش اومدم اینجا ، الان بعد از گذشت چهار ماه بمن پیام داده اما با اینکه دلتنگشم نمیدونم میتونم ببخشمش یا نه ، چون در تمام مدت که من داشتم عذاب میکشیدم سکوت کرد
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
مهم دله اگ صاف نشد ک دورش خط بکش چون تاابد اذیت میشی خودت و اوقات تلخی بینتون ب وجود میاد لابد قسمت ...
شاید بخندید بمن و بگید داره دکترا میگیره نباید از این حرفا بزنه ولی من احساس میکنم انگار توی اون دوره اصلا جادو شده بود انگار خودش نبود ، من اصلا نمیدونم با قلبم باید چی کنم
برای اینکه هنوز از ذهنتون بیرونش نکردید باید کاملا پاکش کنید تا بتونید به یکی دیگه فکر کنید
میدونید توی اون دوران من هرچی باهاش حرف زدم دعوا کردم ناراحتی کردم تلاش کردم همه چیز و بسازیم دوباره فقط سکوت میکرد نهایتا میگفت باشه هرچی تو بگی دوباره از فرداش سکوت میکرد الآنم میدونم اوضاع خوبی نداره