خودم بگم اول
شب خواستگاریم یه شب بسیااار رسمی و جدی بود،مادرشوهرم که مخالف ازدواج ما بود و علی رغم میل باطنیش اومده بود و با اخم چادر پیچ بالا پذیرایی نشسته بود و نم پس نمیداد لاکردار،یعنی هیچ کس از ترسش شروع نمیکرد به صحبت و هر کدوم با نگاهاشون منتظر دیگری بودن که برن سر اصل مطلب
عاااقا توی همون جو که صدا جیرجیرک کم داشت،
خانم خانما یه لحظه اومد خم شه و دستمال بر داره از روی میز،
یهو صدای قاااااااااارت بود که کل پذیرایی رو گرفت
ملت نمیدونستن چکار کنن😅 فقط فرشا رو گاز میزدن که نخندن،،
یهو توی اوج سکوت و اون جو ناجور
مادر شوهرم گفت:شوخی کردم😂😂
خونه با این حرفش رفت رو هوا🤣
خلاصه که بادش با همون گ و ز خالی شد و من بله رو دادم و زندگی ما با قاارت حج خانوم شروع شد و وصلت جور شد😅😅
(آخه حج خانم با این سن و سالت مگه ما با شما شوخی داشتیم😅😂)