چندتا باتری قلمی بود که من نشمردم. به اسباب بازیش زدن باباباش.بعدشوهرم رفت سوپرمارکت.من تواشپزخونه بودم.پسرمو تازه از دستشویی اوردم شلوار پاش نبود. یه لحظه دیدم یه باتریو پرت کرد و هراسون منو نگاه میکرد و دستش رو مقعدش بود.اونیکی دستشم باطری. زدم تو صورتم ترسید پاشد اومد سمتم گریه کرد.بعدکه شوهرم بلافاصله رسید درو بازکرد و خوراکیاشو خورد.
من هرچقد پرسیدم باطری کجاست گفت نمیدونم.بعدم گفتم انداختی اونجا؟حتی نگاه کردم.بعده این هرچقد ازش پرسیدم میگفت توکو...
الان هردوشون خوابیدن این قضیه برا یکساعتونیم پیشه
شوهرم میگه تو حساس شدی اگه رفته بود تو بدنش گریه میکرد برایه شیاف خودشو میکشه. اما من خیلی نگرانم
۷تا باطری دیدم میگم نکنه بیشتر باشه. من هیچوقت این تعداد باطری بیرون نمیزارم مردا خیلی بیخیالن آورد بیرون و من تعداداز دستم دررفت.