امروز داشتم تاپیکهای مختلف در مورد بچهدار شدن و بیپولی و... رو میدیدم یاد گذشته خودم افتادم
تمام صبحهایی که بدون صبحونه میرفتیم مدرسه
لباس مدرسهای که تغییر رنگ داده بود و برای کوتاهیش هرروز دفتر بودیم
کتابهایی که مال سال قبل بچههای در و همسایه بود
عیدهایی که حتی یک جوراب نو نداشتیم
حتی یک کاسه تخمه چه برسه به آجیل
لباسهایی که نسل به نسل میچرخید
حداقلیترین وسایل خونه؛ حتی دریغ از یک لباسشویی سطلی
این فقر مادی یک طرف بود و فقر عاطفی طرف دیگه
برادری که خودش به زور از روی پیک نیک بلند میشد تو و خواهرت رو میزد بخاطر اینکه تو راه برگشت از مدرسه مو بیرون گذاشتید
و از سر بدبختی کار کردن در ۱۵ و ۱۶ سالگی
اینها بخش کوچکی از بدبختیهای من و امثال منه
هرچند که الان وضع مالی خیلی خوبی دارم اما هرچقدر خرید میکنم حسرتهای که از گذشته به دلم موندن پاک نمیشن
الان توی اتاق لباس من ۲۰ تا پالتو و کاپشن باشه اما من هنوز بخاطر سالهایی که زیر مانتو چندتا بلوز پوشیدم و باز تو سرما یخ زدم و رفتم مدرسه از زمستون متنفرم
من الان حدود ۱۷ ساله که زندگیم عوض شده ولی هنوز با وجود مشاور رفتن تخلی اون روزها از ذهنم پاک نمیشه و گاهی حتی به رفاه زندگی دختر خودم هم قبطه میخورم
شما هم اگر خاطرهای دارید بگید تا سبک بشید