2777
2789
عنوان

داستان زندگیم

39520 بازدید | 168 پست

سلام من الناز هستم و در حال حاضر ۲۰ سالمه و چیزی نمونده که ۲۱ سالم بشه. بچه آخر هستم و دو خواهر و یه برادر دارم... راستش وضع زندگی‌مون معمولیه کلا اتفاقات خاصی برامون نمی‌افته فقط این که دخترای خانواده ما زود ازدواج می‌کنن مثلا سن ۱۵ نامزد و ۱۸ سالگی عروسی... دو تا از خواهر هام که زندگی‌شون خوبه خدا رو شکر.

من خودمم الان ازدواج کردم اما داستانم برمی‌گرده به ۱۶ سالگیم که خوشحال شده بودم برعکس خواهرام هنوز ازدواج نکرده بودم فکر می‌کردم قرار نیست ازدواج کنم و می‌خواستم درسم رو ادامه بدم.

تو خط دوست پسر و اینا هم نبودم این بعد‌ها یکی از دلایلی شد که شوهرم اومد خواستگاریم.

یادمه اون سال‌ها یعنی ۱۶ سالم که بود. عموی پدرم که خیلی در حق بابام خوبی کرده بود برای بار دوم ازدواج کرد. بابام چون تو بچگی پدرش رو از دست داده بود خیلی به عموش وابسته بود برای همین وقتی بعد از فوت همسرش ازدواج کرد گفت که بریم خونه‌شون و بهش تبریک بگیم.

همسر جدید عموی بابام، دو تا بچه داشت یه دختر و یه پسر... دخترش دانشجو بود اما پسرش تازه می‌خواست کنکور بده اسمش پارسا بود و من حتی عکسش رو هم ندیده بودم. کاش که کلا نمی‌دیدمش😪

بوگو بوگو

واسه نفرتی که تو دل همه جا دادی واسه رسیدن به همین لحظات پایانی،این یکیم واسه فقر تحمیلی حوادث طبیعی واسه هر تبیعضی که فک بکنی واسه تبیعدی واسه پیروزیه جلو پلیدی🙃🤍

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

نمی‌دونم کسی هست اینجا باقی رو تعریف کنم یا نه اما برای این که کمی سبک بشم می‌گم. چون امروز روز خیلی خاصی هست جدا از این که روزه پدره...


خلاصه این که ما حاضر شدیم که به خونه عمو یوسف بریم همون عموی بابام. راستش من قیافه ام معمولیه ولی چشم‌های مامانم رو به ارث بردم که درشت و قهوه‌ای_ عسلی هست همه بهم می‌گن چشمام به تنهایی جبران ظاهر معمولیم هست و خیلی قشنگه‌. من آروم و ساکت هم بودم. خلاصه آماده شدیم و رفتیم خونه شون.

زن جدید عمو یوسف اسمش طاهره بود و زن خوبی به نظر می‌رسید دخترش اسمش پریسا بود و از همون اول زیاد با ما جوش نخورد انگار معذب بود.

من در جا حوصلم سر رفت یادم افتاد که بابام گفته بود پسرشون همسن و سال منه واسه همین می‌خواستم ببینمش ولی توی جمع شون پسر نبود.

یکم که گذشت بابام حرف دل منو زد گفت که این آقا پارسا نمیاد ما ببینیمش؟

طاهره خانوم یکم خجالت کشید گفت چرا الان می‌رم می‌گم که بیاد بعد بلند شد و به سمت یه اتاق رفت من پیش خودم گفتم خب چرا صداش نکرد؟

بعد که طاهره رفت پریسا هم تو آشپزخونه بود عمو یوسف که دید اینا رفتن رو به ما آروم گفت پارسا نمی‌تونه صحبت کنه سر یه جریانی از بچگی شوکه شده زبونش بند اومده ولی می‌شنوه اگه اومد به روش نیارین.

بابام خیلی تاسف خورد اما من خیلی دلم سوخت بیشتر کنجکاو شدم که پارسا رو ببینم بیشتر کنجکاو بودم بدونم چرا زبونش بند اومده.

وایی یادش میفتم دلم بیشتر آتیش میگیرهههه

الان دارم با بغض می‌نویسم...


پارسا با مامانش اومد به خدا اونقدر مظلوم و معصوم بود انگار نه انگار پسره ۱۸ ۱۹ ساله است... بابام هم انگار حس کرد که بلند شد با روی باز ازش استقبال کرد.

من که فقط نگاش می‌کردم.

اصلا شبیه مامانش که سبزه بود نبود. قد بلند و چشم ابرو مشکی و سفید بود یه لبخند ملیح رو لب داشت که نگم از همون مدل آدما که می‌بینی بی دلیل حس خوبی می‌گیری 

همه بهش سلام کردن اون فقط کله تکون داد اما من خشکم زده بود. تونم دید از من صدا در نمیاد تو چشمام چند ثانیه نگاه کرد.

بخدا همون چند ثانیه باعث شد دلم بریزه قلبم محکم می‌کوبید نمی‌دونستم چمه

هول کرده بودم پیش خودم گفتم مگه پسر ندیده ام؟


بی‌اختیار آروم سلام کردم و چشم دزدیدم اونم رفت رو به روی من کنار عمو یوسف نشست.

عمو یوسف هم برای این که یخ رو آب کنه شروع کرد از پارسا تعریف کردن که آره رشته‌اش گرافیک هست و داره برای کنکور می‌خونه 


همین رو که شنیدم دل من آب شد... حتی مامان و بابام نگاهم کردن چون می‌دونستن رشته مورد علاقه‌ام گرافیک هست اما با اصرار منو فرستاده بودن که انسانی بخونم که مثلا بعدا معلم بشم.

وقتی فهمیدم پارسا رشته‌اش گرافیک بوده بیشتر جذبش شدم اصلا یه غمی تو دلم نشسته بود. مامانم انگار دلش برام سوخت چون ناراحت بشم از ظاهرم معلومه اونم مادرم سریع می‌فهمه واسه همین گفت

چه جالب الناز ما هم  گرافیک دوست داشت ولی رفت انسانی چون انتخاب بزرگ ترش بود.

من فقط تعجب کردم یادم اومد چقدر سر انتخاب رشته دعوا کرده بودیم.

اخم کردم سرمو بالا گرفتم که دیدم پارسا داره نگام می‌کنه همین که چشم های مشکی‌اش رو دیدم هول کردم

بزرگ‌ترا فقط حرف می زدن اما من حوصلم سر رفته بود همه یه کاری انجام می دادن غیر از منو پارسا اون بنده خدا نمی‌تونست حرف بزنه هم صحبت نداشت.

دلم می‌خواست برم من باهاش حرف بزنم اما خب خجالت می‌کشیدم می‌ترسیدم بابام خوشش نیاد.

نمی‌دونم چی شد که پریسا اومد گفت که واقعا گرافیک رو دوست داشتی؟

منم با حسرت گفتم آره ولی خب قسمت نشد.

بعد گفت که اگه می‌خوای بیا نقاشی‌های پارسا رو نشونت بدم خیلی قشنگن.

اون لحظه واقعا خوشحال شدم پریسا به مامانم گفت مامانم قبول کرد ولی انگار بابام معذب بود رودربایستی موند قبول کرد ولی من با پریسا رفتم اتاق پارسا.

همون اول بوی عطر ملایم و دیوار های پر از نقاشی و تابلو میخ کوبم کرد انگار داشتم آرزوهای خودم رو می‌دیدم خیلی اتاقش قشنگ بود.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

شکرگذاری

خیارچمبر | 22 ثانیه پیش
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز