هول کرده بودم پیش خودم گفتم مگه پسر ندیده ام؟
بیاختیار آروم سلام کردم و چشم دزدیدم اونم رفت رو به روی من کنار عمو یوسف نشست.
عمو یوسف هم برای این که یخ رو آب کنه شروع کرد از پارسا تعریف کردن که آره رشتهاش گرافیک هست و داره برای کنکور میخونه
همین رو که شنیدم دل من آب شد... حتی مامان و بابام نگاهم کردن چون میدونستن رشته مورد علاقهام گرافیک هست اما با اصرار منو فرستاده بودن که انسانی بخونم که مثلا بعدا معلم بشم.
وقتی فهمیدم پارسا رشتهاش گرافیک بوده بیشتر جذبش شدم اصلا یه غمی تو دلم نشسته بود. مامانم انگار دلش برام سوخت چون ناراحت بشم از ظاهرم معلومه اونم مادرم سریع میفهمه واسه همین گفت
چه جالب الناز ما هم گرافیک دوست داشت ولی رفت انسانی چون انتخاب بزرگ ترش بود.
من فقط تعجب کردم یادم اومد چقدر سر انتخاب رشته دعوا کرده بودیم.
اخم کردم سرمو بالا گرفتم که دیدم پارسا داره نگام میکنه همین که چشم های مشکیاش رو دیدم هول کردم