یه دختری بوده که مادرش فوت میکنه و پدرش براش نامادری میاره، نامادری خیلی دختره رو اذیت میکنه و پدر دختره، دختره رو میبره توو یه بیابونی ول میکنه، دختره وقتی بیدار میشه با ۳تا زن روبرو میشه که بی بی نور و بی بی حور که دخترای پیغمبر هستن اونجا بودن، دختره داستان زندگیشو تعریف میکنه و اون خانم سوم به دختر میگه به دخترای پیغمبر متوسل شو و روز سه شنبه سفره بنداز
همونجا دختره نذر میکنه، توو هموک حین ۳تا اسب سوار میان که یکیشون پسر شاه بوده و عاشق این دختره میشه و با خودش میبرش قصر و ازدواج میکنن، سه شنبه میشه و دختر میخواد سفره رو پهن کنه، با خودش میگه من دیگه زن شاه شدم چجوری برم در ۷تا خونه گدایی واسه آش، واسه همین ۷تا کاسه میزاره سر طاقچه و مثلا گدایی میکنه ازشون و شروع میکنه به پخت آش، مادرشاه که این قضیه رو میبینه میره به پسرش میگه گدا زاده همیشه گدا میمونه زنت ادای گدایی داره درمیاره، پسرشاه عصبی میشه میره توو اتاق و با پا میزنه آش میریزه و بعدش با پسر قاضی و وزیر میرن بیرون اما اون دوتا گم میشن و پسرشاه تنها برمیگرده قصر، شاه پسرشو میندازه زندان چون فکر میکنه پسرش اون دوتارو کشته، دختره به مادرشاه میگه چون پسرت اینکارو کرد افتاد زندان برو بهش بگو سفره بی بی نور نذر کنه تا حاجت روا بشه، پسرشاه سفره رو نذر میکنه و حاجت میگیره، پسر وزیر وقاضی پیدا میشن ، اینجوری میشه که این داستان سر زبونا میفته و خیلی ازش حاجت روایی دیده شده