2777
2789
عنوان

داستان زندگی من ...

| مشاهده متن کامل بحث + 6425 بازدید | 36 پست

چقدر خدا خدا میکردم واسه پیام بعدیش 🥰واسه شنیدن صداش🤗 دیدنش😍 به دست آوردنش😔 ....گذشت و به بهونه های مختلف همین ملاقاتا و تولدایی که دعوت میشدیم و خیلی حرفای دوستانه بهم پیام میدادو زنگ میزد بعد از چندینننننن ماه بهم گفت که منو میخواد و منم که اصلا غروری در برابر اون همه عشق برام نمونده بود اعتراف کردم که عاره من از روز اول عاشقت شدم ....ای کاش خدا کسایی که مال ما نیستنو سر راهمون نزاره ...ای کاش هرگز طرفم نمیومد ای کاش نمیدیدمش و هزار ای کاشه دیگه😔😔

هفته ای یک بار از شهرشون که با ما دو یا سه ساعت اختلاف داشت پامیشد میومد دیدن من .و این خیلییییی برای من عشق بزرگی بود هزینه هاش بکنار اون فقط یه دانشجو بود  تحمل این همه راهو اومدن خیلی برام بااهمیت بود ...با دوستش جلو ماشین میشست و من با دوستم عقب میشستیم دستشو میاورد عقب دستمو میگرفت تااااا مقصد دست منو ول نمیکرد اون صحنه ها هنوز یادمه اون همه عشققق ...


یبار بهش گفتم یه فیلمه رو دیدم پسره تو جمع تو اون شلوغی کنار گوش دختره گفته دوست دارم واییییی چقد رمانتیکن این فیلمااااا .گذشتتتت و بعد از چند ماه برای اولین بار وقتی وسط تولد دوستمون بودیم تو اون همه شلوغی کنارم نشسته بود سرشو کنار گوشم آورد و آروم گفت دوست دارم خیلی زیاد دوست دارم ....و منی که از شدت عشق حتی نتونستم جوابشووووو بدمممم...



بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

کم کم انقدر حس میکردم منو میخواد که حسادت میکرد بهم میگفت چرا تو جمعا انقدر صدات میزنن چرا انقدر تو چشمی چرا همش گرمی با همه و حسادتهایی که از رو عشق بود...

بعد از چند ماه که از عشقمون گذشت 

یه روز کنارم نشسته بود به چشمام نگاه کرد و گفت ای کاش انقدر خوب نبودی ....

و من نمیدونستم چرا این حرفو میزنه که بعدها فهمیدم ....

یه روز اومد دیدنم دوستامون بودن دو از دوستای من و دوتا از دوستای اون  گفت میخام برم تهران و گوشیمو خاموش میکنم میخام یکم دور بمونم ‌.خیلی یهو گفت و منی ک نمیدونستم باید چی بگم اخه چیشده گفتم چرا گفت هر رابطه ای نیاز داره به یکم دور موندن گفتم خب برو ولی گوشیتو خاموش نکن از من اصرار و از اون انکار تا حدی که جلو دوستایی که من کوه غرور بودم بشدت زدم زیر گریه ....گفتم اخه چرا دلیلت چیهههه حتی بعد رفتنش یکی از پسرا که دوسته دوستش بود  بمن گفت خیلی حیفی باید خودت بفهمی ...

یه روز اومد دیدنم دوستامون بودن دو از دوستای من و دوتا از دوستای اون  گفت میخام برم تهران و گوش ...

منتظر بقیه اشم

دلم تابحال چیزی بوده که بخوایی و نرسی بهش؟؟ پس آروم بگیر که به مرادت میرسی

هرگز حتی یک درصد ش‌ک به عشقش نکرده بودم ...تا اینکه شبهای قدر شد و رفت تهران .گوشی خاموش ....بعده سه روز روشن کرد گفت محنا خوبم من خونه عمومم نگرانم نباش میخام برم مسجد ...تند تند حرف زد و رفت ...بعد از یک هفته اینستای من بلاک شد و دوستم بهم زنگ زد لایو آریا رو ببین رفتم ببینم که دیدم عه بلاکم اخه چرا ....کفتم چیه مگه گفت با یه زنه شمالن.....

از خدا میخام حال اون روزمو نصیب هیچ کس نکنه ....خیلی داغون شدم شکستم بدجور شکستم ولی مثل گذشته خودمو جمع و جور کردم البته فقط در ظاهر شبا کارم گریه بود اصلا بهش پیام ندادم بگم چرا اینکارو کردی اصلااااا



بعد از دوروز گوشیم زنگ خورد ...عموش بود گفت این دختره بیوه آریا رو ول نمیکنه بخدا با اون تموم کرده بود ترو میخواست حتی حرف از ازدواج میزد ولی تا اون برگشت آریا عوض شد تو ببخشش تو بهش زنگ بزن گفتم عموجان منو آریا تموم شدیم و قطع کردم گوشیو عموش سن و سالی نداشت فوقش ده سالی بزرگتر...

بعد از چند روز بازم تماس شماره غریبه ...


پدرش بود ....گفت دخترم بیا با مادرشم حرف بزن بخدا براتون هرکاری میکنیم بخدا آریا تورو بما نشون داد بیایم خواستگاری اون زنیکه هرزه ولش نمیکنه ...گوشی رو یه خانوم جوون گرفت عمش بود...گفت خودت میدونی پسرای جوون با یه لباس باز گول میخورن تروخدا آریا رو نجات بده فقط تو میتونی

اینا پیش خودشون چی فکر کرده بودن راجع به من ....شاید اگر دختر بچه ای بودم که تسلیم قلبش میشد هنوزم درگیر آریا و خیانتاش با اون زن بودم ..شاید اگر نمیتونستم کنار بکشم الان باید هرروز گریه میکردم که تا وقتی اون زن نیست آریا منو میخواست ولی تا رابطع ج ن سی با اون شروع میشد من فراموش میشدم به همین راحتی !



و من هرگزز به آریا زنگ نزدم ...چون اینستاش اسم اون دخترو بیوگرافیش نوشت حتی تلگرامش پروفشو عوض کرد ...بنظرم اون دختر هر چی که بود خیلی آریا رو تحت تاثیر قرار میداد و من در حد خودم نمیدونستم برای بدست آوردن عشق کسی بجنگم .جنگیدن نمیخواد کسی که بخوادت میمونه ....و آریا اون زن رو ترجیح داد که حتی به گفته عموش اون زن بهش خیانتم کرده بود ....


بعد از ۵ سال من ازدواج کردم و خداروشکر از زندگیم از همسرم خیلی راضیم  الان ده سال از اون جریان میگذره 



ولی بچه ها من همیشه دوست داشتم یه عشقو تجربه کنم بعد با همون عشقم ازدواج کنم الان هر چقدرم خوشبخت باشم یه خلا بزرگو تو زندگیم حس میکنم همیشه دوست داشتم با عشق چندین سالم ازدواج کنم که نشد 🙄




بعد از چند روز بازم تماس شماره غریبه ... پدرش بود ....گفت دخترم بیا با مادرشم حرف بزن بخدا براتو ...

خانوادش عاشق تو نبودن بلکه تو رو وسیله کرده بودن پسرشون از دست اون زن نجات بدی.در اصل وسیله بودی براشون.

خانوادش عاشق تو نبودن بلکه تو رو وسیله کرده بودن پسرشون از دست اون زن نجات بدی.در اصل وسیله بودی برا ...

دقیقا .خودشون نتونستن کاری کنن میخواستن من بتونم محال بود 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

اصفهان برف

85msms79 | 2 دقیقه پیش
2791
2779
2792