کلا همه چیزمون برعکسه
بقیه دعوا میکنن شب یلدا برن خونه پدرشون یا اونا بیان خونشون من دلم نمیخواد بیان اینجا نه اونا بیان نه خودم برم
حالا این وسط شوهرم ولم نمیکنه میگه به خانوادت بگو شنبه بیان خونه ما شام درست کن و فلان
آخه چرا بیان؟ چیکار واسم کردن که دلم خوش باشه؟ همیشه ی خدا کاری کردن سرم جلو خانواده شوهرم پایین باشه ، بابام ماشین شوهرمو گرفت رفت تصادف کرد آورد انداخت رومون به روی خودش نیاورد ۲۵ میلیون خرج ماشین کردیم مادرشوهرم همش منو میدید میگفت بابات رانندگی بلد نیست ماشین امانت نگیره و فلان ، لنگ پنجاه هزار تومن بودیم بهشون رو زدیم گفتن نداریم فرداش دیدم جلو چشم ما گوشی هشتاد میلیونی برای داداشم خریده
تو بدترین شرایط که شوهرم سنگ کلیه گرفته بود و من یه پام بیمارستان بود یه پام خونه دخترمو نگه نداشتن مامانم میگفت داداشت خوابه نیار اینجا اذیت میکنه و فلان ، تو سرمای زمستون با یه بچه هفت ساله گرسنه و تشنه تو بیمارستان بودم هیچوقت یادم نمیره
حالا بگم پاشید بیایید اینجا که چی؟ اکثرا جمع میشن خونه پدر و مادرا ، اینا تا مارو میبینن میگن ما هیچی نداریم ما بدبختیم ولی داداشمو تو دانشگاه آزاد ثبت نام کردن ، تا الان هم یه کلمه نگفتن شب یلدا بیایید اینجا انگار نه انگار
منم به شوهرم گفتم اگه بخوای دعوتشون کنی من از خونه میرم تو پارک میشینم تا مهمونیت تموم بشه پس بشین سرجات