من الان متاهلم .میخام داستان زندگیمو از ده سال پیش تا ازدواجم و اینکه چطور شد ازدواج کردمو تعریف کنم ....
من مثل خیلی دخترای جوون دیگه ارتباط گرمی با اطرافیانم داشتم .پسر بودن طرف مقابل برام مهم نبود یه گروه داشتیم تقریبا بیست نفری پسر و بیستایی ام دختر ولی من انقدر شیطون بلا و بقول خودشون خوش حرف بودم که بیشتر نگاها رو من بود ....تو چند سالی که با رفقام بیرون میرفتم پسرای زیادی از دوستای بچه ها وارد اکیپ میشدن طرفم میومدن ولی خب من همیشه نظرم این بود یه نفرو که متفاوت تر از همس انتخاب کنم برای زندگیم ...ازین رابطه های الکی و سرگرمی دوس نداشتم میخواستم یه عشق واقعی بیاد و تهشم به ازدواج ختم شه که خب هیچ چیز اونجوری که میخوای نمیشه .......
ازین آدمایی که تو محیط داانشگاه میدیدم یا اونایی که باهامون بیرون میومدن نه ظاهرشون نه اخلاقشون خوشم نیومده بود متفاوت نبودن من متفاوت بودنو دوس داشتم ..
که ای کاش ......