زنداییم ۱۶ سالگی بچه دار شد . بچش بهش نمیومد چون سنی نداشت . مامانش می گفت به هیچکس نگو بچمه چشم میخوری الگی بگو داداشمه . انقدر ناشکری کردن که خواهر برادرای کوچکتر زنداییم همشون مشکل نازایی پیدا کردن . ۷ تا خواخر برادر داشت به جز یکیشون همشون انقدر در حسرت بچه موندن و نذر و نیاز کردن تا آخر بعد ده دوازده سال بچه دار شدن . مامانم می گفت خدا گفته اینا لیاقت ندارن زود بهشون بدم ناشکری میکنن بدار یه جوری بهشون بدم که به سنشون بیاد