ولی این روزاتو زندگی کردم. جوری بود که تو خونه مون که کنار میدان شهر بود ۲۴ساعته سه لایه پرده باید انداخته میشد. حق نگاه کردن به بیرون نداشتیم. افسردگی معنی نداشت. مامانم هرجا دلش میخواست میرفت حتی خونه عمو اینا هم نمیبرد از ۱۲سالگی میگفت بزرگ شدین دیگه.
لاک که وااااای جرم بود. یادمه یبار رژ جادویی زدم از ترسم با سنگ پا سابیدم خونی و زخمی شد ولی نرفت کتکم خوردم و..... و.....
بعد یهو جنگیدم تابو شکنی کردم. تاپیک قبلیمم نمونش هست تو همون تاپیک اسید