امشب مادر شوهرم و برادرشوهرم اومدن خونمون داشتن حرف یه موضوعی میزدن شوهرم داشت بلند بلند با خالت عصبانیت حرف میزد منم گوش میکردم بحثشون رو چند بار به شوهرم گفتم اروم باش..بعدش جلو اونا دعوام کرد گفت تو ساکت شو و داد زد سرم و.اصلا ازش انتطار نداشتم چون همیشه هوامو حداقلش جلو خانواده ش داشته و الان خیلی ناراحتم..😔.بعد از اینکه اونا رفتن مادرشوهرم بهم زنگ زد باحالت متلک و قهقهه باهام حرف میزد و میخندید ....دلی خوشی ازشون نداریم.شوهرم دوساله خونه مادرش اینا و کلا خانواده ش نرفته قهر بود.با مادرش یه مدتیه که سلام میکنه وقتی میاد خونمون و چند کلمه نهایتا حرف بزنه .اما امشب ...داسنان زندگیم طولانیه .شاید کامنت بعدی نوشتم...