اینجا مینویسم امروز ۲۸ دی ماه روزا اصلا نمیگذرن نمیدونم چرا تموم نمیشه
لحظه هامون داره میگذره نمیدونم توی شوکم یا ۱۲سال پیش مردم ولی انگار اتفاقی نیوفتاده چیزی ندیدم
ولی حالم خوب نیست حس میکنم دیگه نمیتونم خوشحال باشم حس میکنم برای من زندگی دیگه فایده نداره یه آدمی شدم که فقط داره نفس میکشه این ور اون ور میره مثه ربات
خدایا نمیخوام بگم حواست بهم نیست چون میدونم خیلی هوامو داشتی ولی مشتی الان منومیبینی؟؟؟؟؟
چرا لالش نمیکنی هی نیاد زیر گوشم حرف بزنه
چرا تموم نمیکنی این زندگیو
اصلا من بد من گناهکار من تاوان میدم ولی به خداوندی خدا بسه بسه این همه رنج و عذاب
خودت که شاهد همه چی بودی
از اون بچگی تاالان دیدی که چقدر روزای سخت گذروندم
خدای خوبم نمیخوام ناله کنم شکرت برای همه ی مهربونیات
برای هرچیزی که دادی و ندیدم
ببخش همه اش بهونه میگیرم همه اش مختو میخورم که چرا چرا
ولی قربونت برم من بریدم دارم خالی میشم دارم له میشم
راضیم به رضای خودت بازم شکرت