چشمامو باز کردم تو یه دنیای دیگه بودم!
دود از همه جا بلند میشد، ماشین های فرسوده و آهن آلات همه جای به چشم میخورد
انگار متروکه بود!
هوا به رنگ زرد مایل به نارنجی به نظر میرسید
احساس خفگی و جو سنگینی رو توی وجودم حس میکردم،هنوز به کاووشم نسبت به محیط تمام نشده بود که از دور سایه ای رو دیدم در حالی که به طرف من هجوم میاوورد،مجبور شدم فرار کنم.
صدایی بهم میگفت از اون ساختمون بالا برو...
با تمام توانم به سمتش دویدم، یه خرابه چند طبقه که پلاستیک و پارچه ازش آویزون بود و سقف های که کامل سالم نبودن
به بالا طرین نقطه رسیدم کاغذی مربعی به رنگ کاهی توسط تکه نخی آویزون شده بود
با یک پرش درش اووردم
به شش قسمت تقسیم شده بود و در هر قسمت چیزی نوشته بود.
با خودم فکر کردم نمیتونم این شش علامت رو حفظ کنم پس فقط سه تاشو تکرار میکنم تا وقتی که از خواب هم بلند میشم تو ذهنم باشه و اون سه علامت اینا بود
نقاشی برگ ریحان
کلمه الرحمن
و نوشته ریحان