خداروشکر خانواده شوهرم خوبن
حالا اینو گفته پدرشوهرم نمیدونم بگم به بابام یا نه
به داییم گفتم منو ببر پیش بابام میخوام همه چیو بهش بگم داییم میگه فاطمه (مامان خودم )
میگه که امید (بابام)کلی دلش واسه سارینا تنگ شده و یکمی نرم شده و این حرفا
داییم گفت بابات کلی مخالفت کرده با این ازدواج حالا هم دلش نرم شده نزار باز از سامیار(شوهرم) کینه بگیره.
تو اصلا جواب پیامای سامیار رو نده زنگ زد هم جواب نده بهش همینجا بمون تا خودش بیاد دنبالت و بعد هم کلی شرط بزار واسش که دیگه اذیتت نکنه
من خودم درستش میکنم ولی تصمیم با خودته اگه بگی من فردا میبرمت پیش بابات