سال ۹۸
داشتم خودمو آماده میکردم برای بار دوم باردار شم
بار اول خیری ندیده بودم،میخواستم اینبار به یادموندنی و به دلخواه باشه
قبل هرچیزی با شوهرم رفتم برای خرید لباس برای بارداری چون میگفتم باردارشم حوصله ندارم به فکر تیپ باشم یا بخرم
توی مغازه بودیم،گوشیم زنگ خورد
دختر عموم پشت خط بود،خیلی آروم و ناراحت گفت کجایی،گفتم بیرون،گفت میتونی تا بیمارستان بیای یکی خودکشی کرده
اون دختر عموم یه داداش تسخ دوقلوی خودش داشت،ازش نپرسیدم کی گفتم حتما داداشش بوده چون اون زمان دعوایی بود و همیشه بازداشت بود
به شوهرم گفتم نخریم چیزی ماشین باهامون نیست زشته توی اورژانس چیزی دستم باشه
خریدمو دادم صاب مغازه
با لباس سفید بود،دو دل که حالا شبیه عروسام که
ولی گفتم بیخیال چیزی نشده که انشالله قصد ترسوندن عمومو داشته بخیر میگذره
از مغازه تا اورژانس شهرمون پیاده سه دقیقست
رسیدم در حیاط اورژانس ولی یهو دلشوره شدید و عجیبی گرفتم
دیدم عموهام دست به سینه دارن گریه میکنن
ده تا عمو دارم از ۶۰ سال تا ۳۲ ساله
دلم ریخت