2777
2789
عنوان

بدترین اتفاق زندگی

| مشاهده متن کامل بحث + 1746 بازدید | 46 پست

من باید چیکار میکردم 

خونم نزدیک خونه ی طیبه بود 

ولی پیش خونواده ی شوهرم زندگی میکردم

برگشتم خونمون 

به شوهرم التماس کردم منو ببر 

گفت خانوادم گفتن نیارش اینکه با این بدبختی باردار شده تازه نمیدونسته بارداره تازه فهمیده اگه بیاد یا توی راه مشکلی پیش بیاد یا اونجا میترسن دیگه باردار نشم یا خودم سکته کنم 

به پاشون میوفتادم ،زنگ میزدم التماس میکردم همه قول میدادن میان طیبه فردا میاد 

کل روز و شبام گریه بود 

شبا توی خواب حس میکردم زلزله میاد تختم میلرزید بیدار میشدم گریه میکردم همه میگفتن زلزله نمیاد حالت خوب نیست 

گوشی طیبه خاموش بود ،دستم از هرجایی کوتاه 

چرا تو اتفاقای بدت نیستم طیبه 

چرا هرجا شکستی نزاشتن بهت برسم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

دلم از هیشکی صاف نشد 

شوهرم،پدرم،مادرم 

همه 

سه روز بعد گفتن ترکا رسمشونه سه روز مراسم 

ولی ما تا ۴۰ روز 

گفتن میان اینجا خونه خودش مراسم داشته باشن 

من قبل اومدنشون دو سه باری رفتم خونش رو جهیزیش هزاران بار واویلا میکردم ،مادر شوهر باهام میومد خودش بیشتر گریه و عزا میکرد ولی به من میگفت گریه نکن برا پسرم خوب نیست 

دق میکردم،حق با کی بود، نمیدونم 

میرفتم تو اتاق خصوصیشون بالشتاشونو بغل میکردم سرمو فرو میبردم توشون و زار میزدم 

اینم بگم حتی یک بار صادق رو ندیدم 

فقط عکسشو دیده بودم،آخه کارش اینجوری بود ۱۵ روز کار،توی کازرون،۱۵ روز اینجا یاسوج پیش طیبه 

اون روزای نبود طیبرو میدیدم 

روزایی میومد دوتاشونو هیشکی نمیدید دیگه 



صدای ماشینا یکی یکی میومد جلو در،صدای قران توی حیاط،نمیزاشتن برم بیرون چرا،چرا توی چنین مواقعی آدمو ده نفر میگیرن ،من فقط میخواستم برم طیبرو بغل کنم بگم اینجام،بگم بیمعرفت نبودم ،بگم پاهامو زنجیر میکنن

بگم مثل همیشه ی زندگیم برعکس تو هیچی دست خودم نیست 

نزاشتم ،چپوندنم توی اتاق 

به زور زدم تو در با پا با دس با فریاد باز کنید مگه شما کافرید جون کی از عزیزم مهمتره باز نکردین میزنم رو شکم خودم 

درو باز کرذن ،دیدم جلوی در ورودی هم همست،حالا منو نمیزاشتن برم بیرون،طیبه اونور داره خودشو میکشه نیارنش داخل 

داشت میگفت خونه ی صادقه شما مراسم گرفتین توش؟؟روی جهیزیم گریه میکنین؟؟صادق تا نیم ساعت دیگه میاد خونه میخوام جلو در باشم 

خودمو لابه لای مردوم غریب و آشنا،رسوندم جلو در 

دستم رسید به دست طیبه 

دستشو گرفتم گفتم طبو طبو بیو بیو،به زبون خودمون 

دوست داشتم بش بگم طبو ،بیو هم یعنی بیا 

توی عصبانیت بود اصلا غم نبود،پیشونیشو با پارچه سیاه بسته بودن،دستمو گرفت لبخند زد خندید گفت زی زی ،اسمم اونم مخفف میکرد 

گفت اینجایی مگه بیا بیا میخوام صادقو نشونت بدم اومد داخل 

اونایی که میدونستن رابطمونو همونجا تو حیاط شروع کردن با ریز و گلای حیاط زدن تو سر خودشون ،اوناییم که فایمل مرحوم صادق بودن با تعجب داشتن زیر گوش هم حرف میزدن 

طیبه گریه نکرد ،رفتیم تو اتاق خوابش چند دقیقه ای سرشو بغلم گذاشت ،اونم بهم میگفت گریه نکنیا بزار مغزم آروم بگیره بهت بگم صادق چجوری بود 

منم سکوت کردم 

توی لحظاتی بودیم که مثل قدیم حس میکردیم دوتا دختربچه که بردنشون مراسم اومدن تو اتاق بازی کنن و غیبت کنن 

گریمون نمیومد 

یهو دیدم یه قاب یه متر در یه متر اوردن 

اونجا طیبه فریاداش شروع شد 

صادقم صادقم اتاقت،اتاقمون،بیا فیلمای عروسی قبلیتو که دادی بهم برات درستش کردم گذاشتم اینجا آماده بیا ببین اینجا چقد بچه بودی 

صادق گفتی خواب دیدی زن قبلیت با یه نوزاد تو بغلش میان دنبالت سوار موتور دور میشین،صادق نگفتی الان که منو میزاری میری،صادقم بیا ببین فیلمرو گفتی قدیمیه نمیاد بالا بردم درستش کردم برات که ببینیش 


میگفت صادق ببین خواهرامو بچه تو بغل ببین زینوهم حاملست ببین عزیزامو ببین هنوز تورو نشناختن بدونن شوهر باید چجوری باشه اینا خوشحال بودن شوهر کردن ببین خودت همه خونمونن 

خواهراش ،اون دختر عمه های دیگم بهش میگفتن خودمون بچمون شوهرمون به فدای هر لحظت طیبه همیشه بدبخت

آروم نمیگرفت،بدتر از رفتن عشقی که هیچوقت انتظار نداری بیاد و یهویی میاد ،یهو میبینی کل زندگیت توی پنج دقیقا از بین رفته 

کی حسشو درک میکرد،اصلا کی میتونست کاری بکنه 

جز من،یه کار 

یکم ،فقط یکم بهش امید بدم 

یه کوچلو بخندونمش،وقتی بغضش گرفت باز از امید بهش بگم که صادق هست و منتظرت میمونه 

همه از زاریاش خسته میشدن هی میرفتن بیرون ،بازم دورشو خلوت میکردن

فقط دیگه تا تونستم کنارش نشستم،هرچیم میفرستادن دنبالم تکون میخوردم 

حتی یه بار طیبه خودش بهم گفت مغزمو ترکوندن پاشو برو شوهرت منتظره گفتم بخدا تو هم بخای اینو بگی خودمو آتیش میزنم بچه چیه من که نمیدونستم تازه فهمیدم بزار اینشم فک کنم نمیدونم منکه میخوام بدمش باباش طلاق بگیرم به من چه 

منو نشوند با حرفای خودمونی که گه نخور دیگه یچیزی گفتم 

بعد چندساعتی از رسیدنش هنوز تو اتاق بودیم دوتایی 

که دیگه شدیم دوتا بچه،دوتا کوچولو ،دوتا از دنیا به دور

انگاری دهساله 

مثل قدیما 

دیگه یادمون نبود کجاییم ،چی شده 

فقط میدونستم داشتیم یواش یواش حرف میزدیم 

یهو باز گفت صادق،گفت میدونی چجوری بود خیلی دوسم داشت به حدی که باورم نمیشد .

عکسشو زده بودن روبرومون خیلی بزرگ،زیر عکسه کنار دیوار یه تپه چادر سیاه رو هم ریخته بودن ،ما تا اون لحظه فکر میکردیم چادرا همینطوری رو همه 


ازم میپرسید تا حالا حس کردم خوشبختم یا نه 

منم میگفتم هیچوقت چنین حسی برای یک ثانیه نیومده سراغم 

اون گفت از لحظه ای که عاشق شد یک ثانیه بدون حس خوشبختی نبود 

بلند شد بره طرفه قاب عکس که بغلش کنه بوسش کنه 

پاهاش رفت رو چادر سیاهای زنا،یهو صدایی زیر چادرا گفت جققققق

سریع پاشو کنار کشید با لبخند همینطور تعجب گفت چی بود؟؟من گفتم صدای بچه بود که

دوویدم چادرارو کنار زدم ،عهههه این که پسر عمومه ،هفت ماهش بود،مامانش مثلا خوابونده بودش اونجا چون از همه جا ساکت تر بود،به جای پتو چادرارو کرده دور بچه 

پای طیبه دقیقا رفت رو شیکمش

طیبه گفت وااای ببین زندست یا نه ؟؟ولی داشت خندمون میگرفت 

دست خودمون نبود یهو داشتیم ربز ریز میرفتیم 

بچه فقط همون جق گفت و باز خوابیده بود 😆😅😅😅

گفتم چیزی نمیبینم باشه نفس که داره گریه هم نمیکنه مامانم که نداره 

همینو که گفتم دوتایی ترکیدیم 😆😆😆اینقد خندیدیم که ترسیدیم کسی ببینه رفتیم سر تو زانوی بقل هم خندیدیم 

هرکی میومد سرک بکشه ببینه چرا صدا نمیاد میدید سرامون پایینه پیش هم حتما داریم گریه میکنیم 

نمیتونستیم نخندیم 

شنیدم صدا عمم میاد بالا سرمون که وای دخترم که مرد هیچ زن حامله ی مردمم از دست رفت،ما باز همو نیشکون میگرفتیم سرپایین میخندیدیم😂بعد شنیدم گفتن قلیون قیلون بدین دستشون یکم گریه نکنن بکشن شاید آروم شدن 

سریع دوتا قلیون آوردن زدن به پهلومون که نی هارو بکنن دهنمون🤣

سرمون که بالا اومد نی های قیلونو که تو سوراخ دماغش دیدم دیگه نشد خندمو قایم کنم کف اتاق پهن شدم 

زنا درو بستن گفتن وووای حالش بدتر شد🤣طیبه هم کنترلشو از دست داد ولو شد از خنده🤣🤣

بقیه لبخند زدن گفتن ای زهر ما گفتیم دارید میمیرید که شما که باز دارید مسخره بازی درمیارید 

براشون قضیه ی بچه و چادرا و حالتی طیبه رفت قابو بقل کنه توی زاری و صدای جق 

خودشون بیشتر خندیدن 🤣🤣🤣

بعدم که دیدن حال طیبه اگه من کنارش باشم یکم بهتر میشه دیگه نگفتن از اینجا برو یا نمون یا نباش فقط مواظب بودن خندم نگیره 

ولی دیگه نشد 

همش اتفاقای خنده دار میوفتاد منم که جفت به جفت،شونه به شونه ی طیبه تکون نمیخوردم تا چند روز 

اون لحظات اصلا دلم نمیواست کسی فکر کنه این اتفاق بدی که افتاده برای صادق،این بودنام،این تلاشام برای بهتر شدن حال طیبه بخاطر اینه که احترام برای اون خدا بیامور قائل نیستم

فقط دلم میخواست طیبه باز برگرده،هی آهنگ بموووون از محسن یگانرو که شوهرش براش زمزمه میکرد باعث نشه بخواد خودکشی کنه 

تنها کاری که فکر میکردم از دستم برمیاد همینه 

روزنه ی امید یا یه سوسو نور کوچولو شم 

و از شوخطبعی همیشگیم کمک گرفتم 

گفتم بزار بگن دیوونست یا اصلا کم دارم 

مهم نبود 

مهم اون حالت خنده تو چشای طیبه که وقتی نگاهم میکرد اون مهم بود که زندست ،که هست ولی دلشکسته 


گفتم که طیبه برای ما طیبه بود 

برای فامیل مرحوم صادق شیدا 

اونا نمیدونستن اسمش از بچگی طیبه بوده و بخاطر صادق عوض شده 

توی همین حال و هوا و روزای مراسم بودیم ،دقیقا نمیدونم روز چندم بود،چون قبل از کرونا مراسمای ما اونم برای آدم جوون تا ۴۰ روز ادامه داشت 

یکی از روزا روبروی منو طیبه شیدای بی طاقتم خواهرش که حدودا شیش سالی از ما بزرگتر بود نشسته بود،مارو نگاه کرد و با فریاد میگفت وای طیبم وای طیبه بدبختم 

طیبه باز منو نیشکون گرفت گفت این خنگو ببین برو بهش بگو کم بگو طیبه طیبه اینا نمیدونن کیو میگی کنارت نشستن مردم غریب دارن میگردن ببینن طیبه کی بوده این صداش میزنه همش بگو بگه شیدا بگه شیدا 

حالا تو پچ پچم میگفت برم بگم 

منم با نیشگوناش داشت دهنم میرفت پشت گوشم 

نیشگون گرفت باز گفت ببین ببین الان کفر میگم باز گفت طیبه 

بازم خنده ی شدیدم گرفت پریدم پشت اپن آشپزخونه 

وااای موردم از خنده نتونستم جلو خودمو بگیرم 

حالا همه با طیبه ریختن دورم بسه بسه وایسا وایسا 

دیدم عروس عمم داره سبزی پاک میکنه گفت چی شده 

براش گفتن 

اون خواست بخنده عمم بالای سرش بود یه کتری بزرگ مراسمم تو دستش 

خواست به عروسش بگه نخند با کتری زد تو سرش

عروس عمم دختر برادرشوهرش بود،وقتی اون صدای تق کتری اومد باز همه خندیدن دیگه تصمیم گرفتم من کمتر برم چون دیگه خیلی ضایع بود و خندیدنای بدموقع

شاید روزی یکی دوساعت دیگه میرفتم تا چهلم .

یکی دوماه بعد که شبا میرفتم دیدن طیبه دیدم یه پسر خوشتیپ با کت و شلوار و کراوات با دوتا دختر رژ تیره زده باهم میان و فقط در حال زمزمه یواش ،به طیبه گفتم این پسره کیه ازش خوشم نمیاد خیلی نگاهت میکنه 

گفت خواهر زاده ی مرحوم صادقه با خواهراش

گفتم تورو خدا باهاش حرف نزن حسم بهش خوب نیست 

طیبه گفت روز عقدمون این پسره به داییش که مرحوم صادق باشه گفته میدونی اینجا به شوخی میگن نصف زن دایی ارث خواهرزادشه ،مرحوم گفته بود بیا هروقت موردم کامل برا خودت(به شوخی و برای مزاح)

گفتم این پسره حس میکنم همونو به دست گرفته قصدش اینه تورو بگیره،طیبه گفت عمرا هیچوقت هیچوقت سرم کنار هیچ سری نمیره بعد صادق 

نمیدونم چرا بد به دلم میومد و به حرفش اطمینان نداشتم

کشید تا سالگرد مرحوم صادق،میگن مادر صادق کل جهاز خودشو و یه خونه که داشته داده به طیبه گفته یادگار صادقمی هرچی برا اون بود برای طیبه

طیبه بعد یه مدت تونست خودشو سرپا کنه و دیه ی ماشینی که باشوهرش تصادف کرده بود رو داد

بعد یه مدت یه پیکی خرید و یه خونه نقلی کوچولو

سالگرد شوهرش که رسید،مادر شوهرش بهش وصیت کرد که از خانوادمون نرو و حتما بخاطر صادقم که شده کنار من بمون و با هرکدوم از پسرای مجرد خانواده که خودت انتخاب کنی ازدواج کن

یه برادر شوهر کوچیکتر داشت که میگفت ۱۵ روزی بود عقد کرده بود ،میگفت پسره میگفته زن دوهفته عقدیشو طلاق میده اگه طیبه بخواد،ولی اون هیچوقت چنین دختری نبود 

و اونام مدام اسرار اسرار ،تا اینکه همون خواهر زاده ی صادق میره خاستگاری،طیبه ناراضی از ازدواج مجدد ولی هرطرف فشار بهش میاوردن که زن بیوه خوب نیست بمونه و بازم مادرشم بیوه بود،میگفتن دوتا بیوه با هم دیگه کلا خوب نیست،

من دلیل آخریش رو نفهمیدم که چرا با اون پسره که اسمشو میزارم علی ازدواج کرد 

فقط میدونم یه مدت بعد سالگرد شوهرش گفتن که امروز عقدش با علی که خواهرزاده ی صادق میشد هست،خوب منم رفتم و دیدم طیبه حتی ابروشو هم برنداشته و‌یه لباس ساده سفید که مال مجردیش بود پوشیده ،حتی لبخند هم نزد،حتی تبسم نکرد 

بخدا دیگه حضور منم تاثیر نداشت

ولی علی خوشحال بود،سر کیف،میگفت و میخندید،کلا صورتشو از طیبه برنمیگردوند 

ک دیگه منم باورم شد حداقل علی دوسش داره ،هرچند طیبه هنوز رخت دلش سیاهه

عقد کردن،بعدشم یه جشن کوچیک خونه ی پدر علی و رفتن سر زندگیشون 

ارتباطم بشدت با طیبه کم شد،خودم یه بچه داشتم که هزار مشکل داشت،زندگیم سر و ته نداشت،بیشتر اوقات خونه ی پدرم بودم ،قهری میرفتم ولی شوهرم باهام بود،فقط با خونه قهر

دیگه یادم نمیومد بپرسم طیبه چکاره ای ،تولد یه سالگی پسرم تازه خونم از مادرشوهرم جدا شده بود که دختر عمه هامو دعوت کردم خونمون،طیبه اومد،گل گلی ،سفید و تپل،ابروهاشم تاتو کرده بود میگفت ابروهای خودش دیگه کلا اخمالو شده بود و اومده بودن پایین

موهاشم هایلایت قشنگی زده بود،چقدر هم خوشتیپ و زنونه شده بود 

اونجا گفت که حاملست و از وقتی فهمیده دلش روشن شده و زندگی تازه براش معنی میده 

چقدر خوشحال شدم،و چقدر تو دلم میگفتم اگه خدا یکیو ازت گرفت ولی دونفرو بهت داد و ....

رسید تا زمانی که فارغ شد و مشکلاتش از همون روزای اول به دنیا اومدن بچش شروع شد.

اول اینکه چندین بار شوهرش بهش خیانت کرد،دیگه کاری به کار طیبه نداشت و بیشتر وقتا خونه نمیومد،طیبه چاق شده بود و اصلا دل و دماغ بچه نداشت،دوباره برگشته بود به روزایی که صادق رو از دست داده

همیشه جنگ و دعوا با شوهرش سر هرچیزی،شوهرشم خوب داشت خودشو نشون میداد،مشخص شد علی معتاد بوده و تازه ترک کرده بوده که با طیبه عقد کرده،مشخص شد بشدت مریضه و شکاک و در عین حال خیانت کار،اینجوری که علی خودش برامون میگفت بهش میگفتن ۷۲ پروانه ،یعنی همزمان با ۷۲ نفر دوست بوده 

طیبه کل امورات زندگیش با اندک حقوقی از صادق براش میموند خرج این علی به ظاهر مرد میکرد،لباس ،خوراک،و حتی ماشین براش گرفت و اونروزا علی ازش گوشی هم میخواست و بهش میگفت پول داییش هست و کلا باید بده به اون 

کم کم علی وسایل خونشون رو میبرد میفروخت،یا وسایل ماشین رو ،و میگفت دزد زده 

طیبه چون مجردی همیشه باشگاه میرفت و مدال زیاد داشت،و ووشو کار میکرد حریفش میشد و وقتی علی دست بزن پیدا میکرد طیبه هم کوتاه نمیومد و بزن بزن میشده شده بینشون 

ماها که اطلاع داشتیم،یعنی من و دوتا خواهر دیگه ی طیبه که اختلاف سنیمون زیاد نبود گفتیم بیاییم یه مدت از خودمون دورشون نکنیم حداقل مارو ببینن و یکم بشه نصیحتشون کرد بخاطر بچشون بتونن مشکلاتشون رو حل کنن 

اینجوری شد که دوسال تمام یک شب از هم دور نمیشدیم

دوشب خونه ی ما ،یه شب خونه ی یکی از خواهرا همینطور دایره وار کنار هم ،بچه هامونم با هم بازی میکردن ،علی بیشتر وقتا نمیومد یا وقتایی ما مهمونش میشدیم سعی میکرد خیلی دیر بیاد ،یا اخلاقایی نشون میداد که ما میگفتیم وووای اینکه خیلی خوبه حتما طیبه چیز دیگه ای انتظار داره 

ولی وووای نگو که اینا همش فیلم بوده .

میگفتن یه بار که باهم دعواشون شده پسره به بدن خودش چاقو کشیده و رفته پاسگاه شکایت کرده که همسرم منو با چاقو زده 

اونجا توی پاسگاه هم همه ی مردا مسخرش کردن و گفتن مشخصه کار خودته و بهش گفتن که آفرین به غیرت چنین زنی که مردی مثل تورو میخواد ادب کنه 

اینارو علی خودش برای عمم گفته بود عو...ضی

طیبه بعد اون علی رو از خونه بیرون کرد ،علی هم تهدیدش کرد که پسرشو ازش میگیره،بعد یکی دوماه تعهد محضری از علی گرفت و حتی حق طلاق رو ازش گرفت 

ولی بازم دووم نداشت و سه چهارماهی بیشتر طول نکشید اینبار طیبه گفت توافقی چ حتی حضانت پسرتم مال خودت چون میدونم نمیتونم مسئولیت قبول کنم و نمیتونم مثل یه زن به زندگی ادامه بدم 

و این شد طلاق،یک ساعته ،بدون هیچی،بدون بچت 

و طیله برگشت به زمانی که تازه بیوه شده بود و دوباره رخت سیاه صادق رو پوشید و گفت اینبار کسی از تنش در نیاره تا زمان مرگش 


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

خیانت

noora_21 | 3 ثانیه پیش
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   zariqwp  |  15 ساعت پیش
توسط   bff_  |  1 روز پیش