2777
2789
عنوان

بدترین اتفاق زندگی

1747 بازدید | 46 پست

سال ۹۸

داشتم خودمو آماده میکردم برای بار دوم باردار شم

بار اول خیری ندیده بودم،میخواستم اینبار به یادموندنی و به دلخواه باشه 

قبل هرچیزی با شوهرم رفتم برای خرید لباس برای بارداری چون میگفتم باردارشم حوصله ندارم به فکر تیپ باشم یا بخرم 

توی مغازه بودیم،گوشیم زنگ خورد 

دختر عموم پشت خط بود،خیلی آروم و ناراحت گفت کجایی،گفتم بیرون،گفت میتونی تا بیمارستان بیای یکی خودکشی کرده

اون دختر عموم یه داداش تسخ دوقلوی خودش داشت،ازش نپرسیدم کی گفتم حتما داداشش بوده چون اون زمان دعوایی بود و همیشه بازداشت بود 

به شوهرم گفتم نخریم چیزی ماشین باهامون نیست زشته توی اورژانس چیزی دستم باشه

خریدمو دادم صاب مغازه

با لباس سفید بود،دو دل که حالا شبیه عروسام که 

ولی گفتم بیخیال چیزی نشده که انشالله قصد ترسوندن عمومو داشته بخیر میگذره 

از مغازه تا اورژانس شهرمون پیاده سه دقیقست 

رسیدم در حیاط اورژانس ولی یهو دلشوره شدید و عجیبی گرفتم

دیدم عموهام دست به سینه دارن گریه میکنن 

ده تا عمو دارم از ۶۰ سال تا ۳۲ ساله 

دلم ریخت 

دلشورم به حدی شد دیگه زانو و کمر برا حرکت نداشتم 

اطرافو میگشتم دنبال زنای فامیل 

خدایا کیه چی شده کی بوده که دختر عموم میدونست برا من خیلی عزیزه و اسمشو نگفته 

تو فامیل نداشتیم کسی اینقدر مشکل داشته باشه یا اصلا به فکر خودکشی باشه یعنی کیه الان چ شده 

مردای ما همشون گریه میکنن همشون دستا زیر بقله که همه منو دیدن چشاشونو گرفتن با هم همه منو دیدن گریشون بیشتر شد 

اینم بگم تک تک فامیلم بشدت دوستم دارن و خودم که نه همه منو مهربونترین فرد فامیل میدونن کسی که خودش دستش نرسه ولی هیشکیو فراموش نمیکنه 

میدونستم هرکی هست اینا میدونن چقد بیشتر از بقیه برام عزیزه ،اینا میدونن هرکی هست من چه حالی میشم 

میدونن که چشاشون به من افتاد سرو گرفتن پایین چشارو گرفتن 

منم لنگان لنگان مث اینکه خودم نباشم پامو میذارم رو ابر راه میرم قدم به قدم میرفتم جلو که داد بزنم


بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

ولی چرا حس میکردم باید جیغ بکشم 

چرا منی که اینهمه قبل اتفاقای بد دلشوره میگرفتم از یه ماه قبل کمردرد میگرفتم،میدونستم برا یکی داره اتفاقی میوفته،منی که خوابای هرچیزیو از قبل میدیدم 

این مدت هیچی نبود 

تو اون مدت فقط میگفتم چرا همش حس میکنم یکی باید حلوا درست کنه،چرا فقط بو و طعم حلوای مراسمو داشتم

نمیدونم چقدر گذشت تا جواب از یکی بیاد 

یهو دیدم دره اورژانس باز شد 

یه تخت چرخ دار داشت میومد بیرون 

گفتم هرکی هست شاید جاییش شکسته دارن میارن بیرون ببرن بخش دیگه عکسی چیزی بگیرن 

دیدم عمم با لباس خونگی و شلخته دستش رو تخته داره میاد 

پسرش اینطرفترش اومد بیرون 

تو این حالتای عجیب بودم که چرا عمم؟؟چرا زن عموم نیست؟شاید به مامانش نگفتن؟چرا دختر عموم نبود؟

چرا اونی که رو تخته صورتش پوشیدست؟؟چرا؟؟؟؟

هیشکی جوابمو نمیداد

دست عممو گرفتم گریه نمیکرد،پسرش چرا عجیبه؟

چرا بقیه باهاش داخل نبودن

التماس کردم چی شده؟؟چی شده؟؟بگین؟من نمیدونم چی شده بهم بگین؟؟

عمم خیلی غم دیده بود یه حالت عصبی داشت همون لحظه فقط منو که دید گفت هیچی چی شده هیچی 

دنبالشون میرفتم گریم گرفته بود ولی بازم نمیدونستم برا کی گریه کنم توی فکر کی باشم؟چرا جواب نمیدن 

همه پشت سر هم میزدن توی سر خودشون و میومدن منم یکی یکی التماس التماس التماس 

دیدم دیگه نمیتونم قدم بردارم چرا از هوش نمیرفتم نمیوفتادم 

یهو دیدم دست شوهرم و یکی از عموها رفت دور کمرم منو کشیدن دنبالشون 

ولی اونجایی که داشتن میرفتن هیچ بخشی نبود 

جز یه جای سرد که فقط از دور دیده بودمش سرماشو حس کردم 

بی حس شدم،گریم نیومد،صدام نیومد،نفس یکی یکی به سختی 

سرد شدم،خشک شدم،فقط چشام دنبال چرخای تخت میرفت 

خیلی سریع گذاشتنش توی سرد خونه

خیلی زود درو بستن 


تا اونجا هیشکی نفهمید من نمیدونم چی شده 

پشت در خودمو چپوندم به در 

داشتن منو میکشیدن میگفتن بیا بیا بیا 

فقط تونستم بگم کی بود؟من نمیدونم چی شده 

همه وایسادن 

برگشتن سمتم 

دستا میرفت دورم بلندم کنن 

سنگین سنگین شده بودم 

فقط شنیدم زیر گوشم گفتن طیبه(دختر کوچیک عمم،بهترین دوستم،تنهاترین رفیق صمیمیم،تنها کسی که از کل زندگیم و حرفای دلم خبر داشت،تنها آدمی که کل زندگیش زجر بود و عذاب،تنها کسی که حس میکردم قویترین زنیه که رو زمین خدا درست کرده،تنها کسی که توی تمام لحظات غمگین و شادش من باید کنارش بودم،دارن میگن اون بود،خودکشی کرد،دوساعت با طناب ماشینش روی زمین و هوا معلق بوده که پیداش کردن،طیبه ی من بود گذاشتن توی سرد خونه)

با تعجب به بقیع نگاه کردم به زور خودمو رو زمین کشوندم برگشتم کنار در 

صدام یهو درومد 

شبیه بچه ای که از بغل مامان درش بیاری زدم به شیشه ها 

طیبه پاشو طیبه من اینجا بودم چرا بلند نشدی بهم بگی 

پاشو میدونم نفس میکشی اینا نمیدونن تو نمردی 

من میدونم تسلیم نشدی 

طیبه میدونم اگه کنارت بودم اینکارو نمیکردی 

طیبه تو که توی مراسم عشقت برا من میخندیدی گریه نکنم 

طیبه تو که اتاق عمل میبردنت آپاندیس عمل کنی تو بیهوشی زیر عمل به دکترت میگفتی من کجام کنارتم یا نه 

طیبه تو توی بیهوشی سزارین دنبال بچت نبودی منو صدا میزدی 

طیبه تو که شبا تا وقتی من نگم شبخیر خوابت نمیومد

طیبه تو که روزا هرجایی بودی من میدونستم 

الان کجا میخواستی بری چه عجله ای داشتی؟منم که هیچ پسرتو کجا میخواستی امانت بزاری که اینطوری عجله کردی؟

تو که هرچیزی به سرت اومده بود و قوی مونده بودی الان چی شده بود که دیگه نکشیدی

شیشرو شکوندم 

صدای شکستن که اومد 

طیبه بلند نشد درو باز کنه 

نفسم رفت 

همه جا سفید شد 

سرما تا استخونم میرفت 

خوردم زمین 

با سر 

بیدار شدم 

توی حیاط خونه ی دختر بزرگ عمم 

خواهر طیبه 

دورم شلوغ بود 

دستام تو دست بقیه 

دختر خواهرمو دیدم از در وارد شد خاله خاله کردنش یادم انداخت چی شده 

گریم نمیومد 

به بقیه نگاه میکردم 

چرا گریم نمیومد اصلا 


قسمتی از زندگی طیبه:

متولد۶۷/۵/۲۹

وفات ۹۸/۵/۲۹

دلیل مرگ خودکشی با طناب باربند ماشین،

محل خودکشی ،ساختمون بزرگ و سردی که برای مرحوم پدرش توی روستامون ساخته بودن مثل مقبره ی بزرگی که در و پنجره داره،و قبر یکی دیگه از خواهرای طیبه که در سن ۲۹ سالگی به دلیل نارسایی قلبی و با داشتن دوتا بچه ،بعد از عمل گذاشتن باطری قلب و اتصالی باطری توی بدنش شب عمل فوت شده بود ،مرحوم پدرشون توی جوونی وقتی ۴ دختر و یه پسر قد و نیم قد داشت که بزرگترینشون ۱۲ سالش بود ،توی خواب سکته کرده بود و مرده بود،طیبه قفل در رو شکونده بود و خودشو وسط قبر پدر و خواهرش آویزون کرده بود،

عمم سه ماهه طیبه رو حامله بود که شوهرش فوت شده بود و اسم بعد از پدر روی طیبه بود،دختری به شدت مذکر نما ،روی پای خودش،درسخون،زور زیاد،مربی ووشو،و هزاران مدال رنگ وارنگ،از هیچ پسر و مردی خوشش نمیومد تا اینکه به واسطه ی خواهرشوهرش که غافلگیرش کردن با مردی آشنا شد و همون لحظه ی دیدار اول با چشم تو چشم شدن بهش عاشق هم شدن و عشق زندگیش و نیمه ی گمشده ای که بهش یاد آوری میکرد که میتونه مردی رو دوستداشته باشه رو پیدا کرده بود

شوهرش،عشق واقعیش 

غریبه بود،همزبون نبود،از یه شهر دیگه بود،ما لر بودیم،اون ترک 

زندگیش تا قبل طیبه،مثل خود طیبه بی خیر بود،

پسره وقتی نوجوون بوده با موتور تصادف میکنه،یک سال تو کما بوده،بعد یک سال به هوش میاد،ولی سر جا بوده،وقتی کم کم هوشیاریشو به دست میاره بهش میگن یکی از دخترای فامیل این یکسال ازش مراقبت میکرده،قبل اون دختره عاشق بوده و پسره نمیدونسته،بعد از تصادفش دختره خونشون رو ول نکرده مونده ازش نگهداری کرده،اونم بخاطر فداکاری دختره باهاش ازدواج میکنه،زنش باردار میشه و توی بارداری دیابت بارداری میگیره ولی به شوهرش نمیگه دکتر گفته باید سقط کنه چون جونش در خطره،فقط به دکتر گفته بچرو هرجوری به هر قیمتی هست براش نگه داره،زن باردار تا هت ماهگی به زور میکشه ناگهان کور میشه ،تا برسونن بیمارستان هم خودش هم بچه با هم میمیرن،شوهرش دیگه قید زن و ازدواج رو میزنه 

تا اسنکه برادر بزرگترش،از عراق برمیگرده،چون زمان جنگ اسیر شده بوده و حای بعد آزادیش برنگشته بود ایران اونجا زن گرفته بود و بچه هاش بزرگ شدن و اومدن ایران،گچساران دنبال فامیلشون،بعد از اومدنشون میان شهر ما همراه شوهر طیبه ،که تا قبل اون به هیچ عنوان نه زن میخواسته نه دیگه قصد ازدواج داشته،فقط با برادر و پسر برادرای عراقیش اومدن شهر ما که همرزمای قدیمیشو پیدا کنه ،رفتن خونه دختر بزرگ عمم چون شوهرش یکی از اسرای جنگی بود،اونجا طیبه رفته بود به خواهرش کمک کنه و همیشه به طور کامل ضد مرد بود،بشدت با مردا و پسرا سر جنگ داشت،طوری که چند باری داداشای خودمم زده بود،در این حد

اونجا توی مهمونی صادق(شوهرش)رو میبینه 

با نگاه اول به شدت عاشق هم میشن 

فرداش پسره ازش خاستگاری کرد،سر یک هفته عقد کردن 

برا هردو طرف خانواده ها اتفاقی عجیب بود 

۵ ماه عاشقانه کنار هم 

۵ ماه بدون کوچکترین ناراحتی یا زن و شوهر بازی 

شبیه دوتا دوست قدیمی که همو پیدا کردن حتی طاقته دو دقیقه دوری هم نداشتن 

خونه گرفتن،وسایلشون رو گرفتن،پسره گفت بریم مشهد ماه عسل،فقط تو خونرو بچین من از مرخصی که برگشتم بریم،طیبه در حال چیدن جهازش توی خونشون بوده همراه پسر عموهام و دختر عموهام،اونجا من تازه فهمیده بودم ۴ ماهه باردارم،و نمیتونستم برم کمک

طیبه ۵ فرش جهاز عمم براش خریده بود،چون تهتغاری بود بشدت بهش میرسیدن 

میگفت فرش اولیو با بچه ها پهن کرد شوهرش زنگ زد،اینم  بگم شوهرش چون میدونست طیبه از اسمش خوشش نمیاد و دوستاش شیدا صداش میزنن اونم شیدا صداش میزد و اسمشم برده بود عوض کرده بود براش 

ولی من نمیتونم هیچوقت به اسم شیدا ازش یاد کنم چون دوقلوی من طیبه بود 

گفت فرش اول پهن شد شوهرش زنگ زد که شیدای من نزدیکم تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم بلیطمون برای مشهد امشبه 

طیبه گفت بهش گفتم باشه باشه تو راهی تازه ماشین گرفتی نمیتونی تمرکز کنی تو راه زنگ نزن تا برسی 

گفت فرش پنجم داشت پهن میشد که باز گوشیم زنگ خورد،جواب دادم عشقم مگه نگفتم وقتی رسیدی ده دقیقه نشد که ،گفت صدای غریبه میومد گفت الو این شماره که آخرین بار بهتون زنگ زده چکارتونه ،گفت قفل کردم ،گفتم من زنشم ،گفت که اگه میتونین تا کازرون بیاین یه تصادف کوچیک شده خبری نیست فقط بیان کنارش باشین گفتن باهاتون تماس بگیرم 

من،خونه ی پدرم بودم ،حال داغون ،یه هفتست فهمیدم باردارم،حالم از زندگیم بد بود،دیدم همه دارن میزنن بیرون،ولی توی اون هفته همش خواب میدیدم شوهرم تصادف میکنه میمیره با جیغ و داد بیدار میشدم میگفتن مال بارداریه 

همه از خونه ی بابام داشتن میزدن بیرون منم گفتم کجا حداقل به مهمونتون یه چیزی بگید منم برم خونمو 

چیزی نگفتن گفتن زود میایم نگران نباش 

نگران نباششون نگرانم کرد جلو در حیاط نشستم گفتم اینا یه چیزیشون بود نگفتنا 

یهو پسر عموم رسید جلو در گفت رفتن گفتم آره همه رفتن من تنهام گفت تو نمیای؟؟گفتم کجا؟؟مگه کجا رفتن؟گفت صادق فوت شده 

منم اصلا به ذهنمم خطور نمیکرد صادق کیه 

داشتم تو فامیل مرور میکردم دیدم که صادق هست ولی اینچنین نزدیک نیست همه برن 

گفتم خوب خدابیامورزه کی هست حالا 

گفت شوهر طیبه 

حالا من تنها،زن حامله 

زنگ زدم عوضیا چرا به من نگفتین چرا طیبم الان که عشقش رفته منم نباشم 

گفتن میرن شهر دیگه بعد مراسمشو میارن خونه ی طیبه 

حالا خونه عروسی امروز چیدن،دوماد هنوز خونشو ندیده 

طیبه هنوز با شوهرش توی یه خونه مال خودشون نبوده 

کی دلش میاد 

خدا تو خودت چطوری دلت اومد

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز