شوهرش،عشق واقعیش
غریبه بود،همزبون نبود،از یه شهر دیگه بود،ما لر بودیم،اون ترک
زندگیش تا قبل طیبه،مثل خود طیبه بی خیر بود،
پسره وقتی نوجوون بوده با موتور تصادف میکنه،یک سال تو کما بوده،بعد یک سال به هوش میاد،ولی سر جا بوده،وقتی کم کم هوشیاریشو به دست میاره بهش میگن یکی از دخترای فامیل این یکسال ازش مراقبت میکرده،قبل اون دختره عاشق بوده و پسره نمیدونسته،بعد از تصادفش دختره خونشون رو ول نکرده مونده ازش نگهداری کرده،اونم بخاطر فداکاری دختره باهاش ازدواج میکنه،زنش باردار میشه و توی بارداری دیابت بارداری میگیره ولی به شوهرش نمیگه دکتر گفته باید سقط کنه چون جونش در خطره،فقط به دکتر گفته بچرو هرجوری به هر قیمتی هست براش نگه داره،زن باردار تا هت ماهگی به زور میکشه ناگهان کور میشه ،تا برسونن بیمارستان هم خودش هم بچه با هم میمیرن،شوهرش دیگه قید زن و ازدواج رو میزنه
تا اسنکه برادر بزرگترش،از عراق برمیگرده،چون زمان جنگ اسیر شده بوده و حای بعد آزادیش برنگشته بود ایران اونجا زن گرفته بود و بچه هاش بزرگ شدن و اومدن ایران،گچساران دنبال فامیلشون،بعد از اومدنشون میان شهر ما همراه شوهر طیبه ،که تا قبل اون به هیچ عنوان نه زن میخواسته نه دیگه قصد ازدواج داشته،فقط با برادر و پسر برادرای عراقیش اومدن شهر ما که همرزمای قدیمیشو پیدا کنه ،رفتن خونه دختر بزرگ عمم چون شوهرش یکی از اسرای جنگی بود،اونجا طیبه رفته بود به خواهرش کمک کنه و همیشه به طور کامل ضد مرد بود،بشدت با مردا و پسرا سر جنگ داشت،طوری که چند باری داداشای خودمم زده بود،در این حد
اونجا توی مهمونی صادق(شوهرش)رو میبینه
با نگاه اول به شدت عاشق هم میشن
فرداش پسره ازش خاستگاری کرد،سر یک هفته عقد کردن
برا هردو طرف خانواده ها اتفاقی عجیب بود
۵ ماه عاشقانه کنار هم
۵ ماه بدون کوچکترین ناراحتی یا زن و شوهر بازی
شبیه دوتا دوست قدیمی که همو پیدا کردن حتی طاقته دو دقیقه دوری هم نداشتن
خونه گرفتن،وسایلشون رو گرفتن،پسره گفت بریم مشهد ماه عسل،فقط تو خونرو بچین من از مرخصی که برگشتم بریم،طیبه در حال چیدن جهازش توی خونشون بوده همراه پسر عموهام و دختر عموهام،اونجا من تازه فهمیده بودم ۴ ماهه باردارم،و نمیتونستم برم کمک
طیبه ۵ فرش جهاز عمم براش خریده بود،چون تهتغاری بود بشدت بهش میرسیدن
میگفت فرش اولیو با بچه ها پهن کرد شوهرش زنگ زد،اینم بگم شوهرش چون میدونست طیبه از اسمش خوشش نمیاد و دوستاش شیدا صداش میزنن اونم شیدا صداش میزد و اسمشم برده بود عوض کرده بود براش
ولی من نمیتونم هیچوقت به اسم شیدا ازش یاد کنم چون دوقلوی من طیبه بود
گفت فرش اول پهن شد شوهرش زنگ زد که شیدای من نزدیکم تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم بلیطمون برای مشهد امشبه
طیبه گفت بهش گفتم باشه باشه تو راهی تازه ماشین گرفتی نمیتونی تمرکز کنی تو راه زنگ نزن تا برسی
گفت فرش پنجم داشت پهن میشد که باز گوشیم زنگ خورد،جواب دادم عشقم مگه نگفتم وقتی رسیدی ده دقیقه نشد که ،گفت صدای غریبه میومد گفت الو این شماره که آخرین بار بهتون زنگ زده چکارتونه ،گفت قفل کردم ،گفتم من زنشم ،گفت که اگه میتونین تا کازرون بیاین یه تصادف کوچیک شده خبری نیست فقط بیان کنارش باشین گفتن باهاتون تماس بگیرم
من،خونه ی پدرم بودم ،حال داغون ،یه هفتست فهمیدم باردارم،حالم از زندگیم بد بود،دیدم همه دارن میزنن بیرون،ولی توی اون هفته همش خواب میدیدم شوهرم تصادف میکنه میمیره با جیغ و داد بیدار میشدم میگفتن مال بارداریه
همه از خونه ی بابام داشتن میزدن بیرون منم گفتم کجا حداقل به مهمونتون یه چیزی بگید منم برم خونمو
چیزی نگفتن گفتن زود میایم نگران نباش
نگران نباششون نگرانم کرد جلو در حیاط نشستم گفتم اینا یه چیزیشون بود نگفتنا
یهو پسر عموم رسید جلو در گفت رفتن گفتم آره همه رفتن من تنهام گفت تو نمیای؟؟گفتم کجا؟؟مگه کجا رفتن؟گفت صادق فوت شده
منم اصلا به ذهنمم خطور نمیکرد صادق کیه
داشتم تو فامیل مرور میکردم دیدم که صادق هست ولی اینچنین نزدیک نیست همه برن
گفتم خوب خدابیامورزه کی هست حالا
گفت شوهر طیبه
حالا من تنها،زن حامله
زنگ زدم عوضیا چرا به من نگفتین چرا طیبم الان که عشقش رفته منم نباشم
گفتن میرن شهر دیگه بعد مراسمشو میارن خونه ی طیبه
حالا خونه عروسی امروز چیدن،دوماد هنوز خونشو ندیده
طیبه هنوز با شوهرش توی یه خونه مال خودشون نبوده
کی دلش میاد
خدا تو خودت چطوری دلت اومد