بشددددت برا من اتفاق میوفته
یعنی همیشه صاحب مراسم باید از من دوری کنه
خودم همینطوری چهرم درحال غش رفتنه
دختر عمم بعد از سالها دوری از هرمردی بالاخره عاشق شد ۵ماه ازدواج عاشقانه داشتن که شوهرش تصادف کرد و فوت شد
تو مراسمش من باردار بودم ،منو دختر عمم رفیق صمیمی از کودکی بودیم یعنی زیاد از هم دور نمیموندیم
منو برد تو اتاقشون که حرف بزنیم
یه عکس بزرگ از شوهرش قاب کرده بود تو اتاق ،داشت از عشقشون میگفت و حرفاشون منم زار زار گریه
زیر قابه که به دیوار بود یه تپه چادر مشکی بود،ما فک میکردیم زنا همینجوری اینارو ریختن رو هم،ولیییی زیرش نوزاد عموم که شیش ماهش بودو خوابونده بودن
دختر عمم با حالت فغان و داد و بیداد رفت سمت قاب عکس بغلش کنه پاش دقیقا رفت رو شکم نوزاد،بچه فقط گفت جججق اصلا بیدار نشد
چادرارو کنار زدیم دیدیمش
دوساعت تو اتاق میخندیدیم
هرکی میومد حالمون رو بپرسه سرمون بین دستای هم داشتیم از خنده منفجر میشدیم
میگفتن وووای این زن بارداره نباید اینقد غم بخوره مام بیشتر میترکیدیم جوری که اشک بشدت میریختیم از خنده
😅😅
روح دختر عمم شاد ،سال بعدش خودکشی کرد
ولی هنوز بیادش خنده رو لبامه