یا باید تحمل کنی یا جداشی...منم مادرشوهر و خواهرشوهر سابقم اینجوری بودن و الا و بلا تمام تلاششونو میکردن هرجوری شده من طلاق بگیرم حتی بعد از بچ دار شدنم ک ناخواسته بود گفت خب شاید خواست خداست دست بردارن از سرم ولی ماتسفانه ن کوتاه اومدن برعکس نمیدونم چجوری شوهرمم کلا شد طرف اونا ..اخرش طلاق گرفتم چون بجایی رسیده بودم دچار حملات پنیک میشدم کارم داشت ب تیمارستان میکشید همیشه خداهم مریض بودم ...
خطرناکه مامانت راس میگه
سعی کن با سیاست دلشو بدست بیاری تا از شرش در امان باشی
میدونم خطرناکه اخه کاریش ندارم فقط زورم از این حرفاش میاد دلم میخواد ب شوهرم بگم چیا میگن اگه بفهمه اونم غر میزنه ک باز شروع شد بدم ازحرفای خاله زنکیتون میاد ولی بعدش میره حالشو جا میره میترسم بره دعایی چیزی کنه برا همین هیچی ب شوهرم نمیگم هی میریزم تو خودم تا بترکم
چقدر بد ذاته مادرشوهر من دنیا رو برا من میخواد از صبح تا شب اونجاییم گاهیم اونجا میخوابیم یخچالمو همیشه خدا پرتر میکنه هر چی دستش میاد برامن خرید میکنه بخدا ماه قبل لباس محلی برام کامل خرید دوخت کلی کارای دیگه ...من معتقدم ب یچیز اینکه مادری ک پسرشو دوس داشته باشه عروسشم دوس داره
من خواهرشوم ۱۱ سالشه همش چسبیده ب ما میرفتم خونشون باید با ما فیلم میدید وسط ما مینشست هرجاااا ما میریم باید دنبالمون بیاد ب شدت عین این زناس ۲۴ ساعته غیبت میکنن و پشت اینو اون حرف میزنن راجب هرچی حرف میزنی باید براش توضیح بدی کی بوده چی شده اصلا اگه چیزی بهش بگی زبونش ۳ متره
اتفاقا میکنن مطمئن باش من تموم راهارو رفتم مادرشوهر سابقمو بار بیارم نشد وقتی شوهرم پشتم بود نمیدونم چجوری چون اهل دعانویس بود اونم ولی شوهر سابقم دیگه هیچوقت مثل قبل نشد و کامل ولمون کرده بود ن محبت ن خرجی ن رفتار خوب ن پشتم بود دشمن جونیم شده بود و ارباب حلقه بگوش مادرش
خداخیرش بده اون واقعا زن پدر مادر داریه ک اینجوری با عروسش برخورد میکنه مادرشوهر من ب پسرش اصلاااا علاقه ای نداره و ن احترامشو داره ن هواشو داره ولی دخالتاش همیییشه هست اصلااا مهمونی میره عروسی میره ب من نمیگه و هییییچوقتم ی شال ب من هدیه نداده
دقیقا منم مادرش از شوهر سومش ی دختر داشت عین فتنه ها میومد میرفت دنبال حرف بود برای مادرش مادرشم برا پسرش ....من بعد اومدن دخترم خیلی خیلی خیلی بدتر شدم شوهرسابقمم کلا شد دشمن من ینی همه چی زیرو رو شد س سالم بخاطر بچم دووم اوردم شد ۶سال دیگه مریض شده بودم اخرسر طلاق گرفتم ارزش نداره همه راهارو رفتم من
همون بهتر ک جدا شدی من خداروشکر شوهرم اصلااااا طرفشون نیست و همیشه جوابشونو میده اگه چیزی ب من بگن میپره بهشون ولی خب نمیدونه ک دیگه چقد مامانش داره پشت سر من حرف میزنه و دارم میترکم نمیتونم چیزی بهش بگم و این داغون ترم میکنه ی وقتا میگه مامان من خیلی ساده س بخدا دلمه اون لحظه موای سرمو بکنم
مادرشوهر سابق منم اینجوری بود پسرشو از مغازه بیرون انداخت ماشینشو گرفت ازش بعد ک مابش کارو بار دادیم پیشرفت کرد اونا برگشتن سمتش و اونم چسپید بهشون ماشین خرید زد ب اسم مادرش زحمتا و طلای من بود منم دیگه کامل دلسرد شدم جداشدم کتکم میزد مادرش کیف میکرد حتی بعد کتکمم زنگ میزد ب مادرش میگفت زدمش درحد مرگ خبر میداد .....اتفاقا مادرشوهر سابق منم از پسرش متنفر بود فقط برا منافعش بود میخواستش اخه خوب خرجشون میکرد
الان ازدواج کردی؟؟مطمنم مادرشوهر من خییییلی بدتر از مادرشوهر توعه تو رومم بهم حرف میزنه واقعا دلش سیاهه دخترشم ب خودش رفته مادر و دختر عین همن بخدا پشت سر میره میگه از اولم دلم ب این وصلت نبوده خداشاهده چندوقت پیش برای دخترش تولد گرفت کل خواهرا برادرا عمه ها عموهای دخترشو دعوت کرد ب من نگفت من داشتم اونشب سکته میکردم با اینکه زنداییمم هست ولی ن منو ن مامانمو دعوت نکرد
حتی شنیدم مهمونی تولدشون ۵ میلیون خرج کردن شوهرمم ی شهر دیگه بود وقتی فهمید بهشون گفت فقط زن من اضافه بوده زنگ میزدین اونم میومد مامانش گفته بود زنگ زدم جواب نداده بعدم پارسال مگه نیومده خورده امسال حالا نیاد بخوره نمیمیره
شوهر منم همیشه پشتم بود اگ ی حرفی میزدن بدجور ج میداد لال میشدن ولی کم کم شوهرمم کلا مثل اونا شد حالا یا با طلسم یا هرچی من همیشه ب این فک میکنم چیشد ی شب خوابید صبح پاشد اینجوری شد ...اینم بگو مادرش یبار اومد خونمون بعد اون لباس خواب مشکی رنگم گم شد بعد ها توی کمدش دیدمش و یبار کلا یبار پرسوجو کردم گفتن تورو از چش شوهرت انداختن
وای خداازش نگذره خدا جواب این آدما رو دیر یا زود میده من یقین دارم ک هرررررآدمییییی نمیمیره تا بلایی ک سر دیگران نیاورده سرش نیاد خیالت راحت باشه تو ک خداروشکر خلاص شدی اونم جواب همه ی این رفتاراشو خدا میده بسپرشون ب خدا منم چاره ای جز اینکه بخدا بسپارمشون ندارم
