2777
2789
عنوان

بیاین به رمانم نظر بدین🙃🙃

206 بازدید | 24 پست

لطفا بخونین و بگین ارزش داره ادامه شو بنویسم یا نه😃

تایپ شده است

بزرگترین *درد و رنج*،،،درد و رنج تبدیل نشدن به کسی یه که توانایی شو داشتیم .....

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

بزار عزیزم منم داستان نویسم 😊

حس خیلی خوبیه که تا می خوام یه کار بد انجام بدم یادم میفته که خدا داره منو می بینه، واسه همین تا الان چندتایی از اخلاقای خیلی بدمو کنار گذاشتم، این یعنی خدا تنهام نذاشته🥺🤲🤍

از رو تخت بلند شدم رفتم سمت اینه و به خودم نگاه کردم .....دوباره چشمام پف کرده بود دیگه خسته شدم از بس بهش فک کردم و اشک ریختم ..... چرا باهام اون کارو کرد ....مگه من چیکارش کرده بودم  .. من منی که با تمام وجود دوستش داشتمزندگیم پر شده بود از همه این چرا ها ....دیگه نمی تونستم تحمل کنم واقعا دلم بغلشو می خواد ..دلم اون لحظه ای رو می خواد که بهم نگاه کرد و گفت دوست دارم ...آه..............رفتم تو اشپز خونه یه قهوه درست کردم نشستم کنار پنجره همونجایی که دوتایی می نشستیم و بارون و نگاه می کردیم ....بازم هوا بارونی بود ....هوای لندن برام از شیرین ترین  لحظه  های ی زندگیم تبدیل شده بود به غمنگیز ترین لحظه زندگیم...یهو دلم هوای اون موقع ها رو کرد که با هم تو بارون قدم میزدیم ...بلند شدم بارونی مو پوشیدم چترمو برداشتم و امدم بیرون ....اهسته اهسته قدم می زدم و تو فکر بودم........به خودم امدم دیدم توی پارکم پارکی که باهم می رفتیم یه نگاهی به دور و بر کردم هیچکس نبود همه از بارون فرار کرده بودن به سمت بخاری گرم خونه ‌.....رفتم سمت صندلی که همیشه می نشستیم یکم که نزدیک شدم یه سیاهی دیدم یه نفر رو اون صندلی نشسته بود بدون چتر و کاملا خیس شده بود راهمو کج کردم نمی خواستم یه بدبخت تر از خودمو ببینم .....چشمام دوباره پر از اشک شده بود .....رفتم سمت بلوار چشمام تار شده بود این اشکای لعنتی نمی ذاشت ببینم که پامو گذاشتم اون طرف بلوار که یهو لیز خوردم یه دستی از پشت نگهم داشت و برگردوند سمت خودش ...... و محکم رفتم تو بغلش....

بزرگترین *درد و رنج*،،،درد و رنج تبدیل نشدن به کسی یه که توانایی شو داشتیم .....
از رو تخت بلند شدم رفتم سمت اینه و به خودم نگاه کردم .....دوباره چشمام پف کرده بود دیگه خسته شدم از ...


  چقدر خوب بود 

  ادامشو بنویس

بله امپراطور!!!بله حتما.شما صلاح چی  میدونی؟😕 

من سه تا نکته بگم اسی 

اول اینکه یه کم آه و ناله توی این یه تیکه زیاد بود، رمانای گذشته یا رمانای زرد مخاطبای خودشونو دارن ولی تو باید از دل زندگی واقعی بنویسی تا به دل بشینه 

دوم اینکه یه جا قلمت نوشتاری میشه یه جا گفتاری،باید یه مدل بنویسی ، که من پیشنهادم به نوشتاری نوشتنه مگر توی مکالمات 

سوم اینکه اگر رمان بیشتر و از سبک ها و آدمهای ختلفی بخونی حتما موفق میشی چون ژنشو داری 😊

حس خیلی خوبیه که تا می خوام یه کار بد انجام بدم یادم میفته که خدا داره منو می بینه، واسه همین تا الان چندتایی از اخلاقای خیلی بدمو کنار گذاشتم، این یعنی خدا تنهام نذاشته🥺🤲🤍

ادامشو نوشته بودم اما یه اشتباهی کردم همش پرید 

دوباره می نویسم تگ تون می کنم ادامشو بیاید بخونید 

خیلییییی معذرت می خوام

بزرگترین *درد و رنج*،،،درد و رنج تبدیل نشدن به کسی یه که توانایی شو داشتیم .....
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز