شنبه صبح زود بیدار شدم، یعنی بیدار شدم از شدت نگرانی دیگه خوابم نبرد، پاشدم با اصلان صبحانه بخورم، اخمالو بود، دستشو گرفتم ، گفتم از چی ناراحتی؟گفت از این ناراحتم که امیر رو بیشتر از همسرت قبول داری.
دستشو ول کردم، گفتم تا الان از همه ی کارام اینو متوجه شدی؟ برای خودم متاسفم و تکیه دادم به پشتی صندلی.
چرا فک می کنی من این وسط باید حرف تو یا امیر رو قبول کنم؟ من خودم عقل دارم حرفا رو شنیدم و نظرمو گفتم، از حرفت هیچ خوشم نیومد، تمام این ۴سال سهم من دست تو بوده ، ولی در واقع اون سهم مال منه، تصمیم گیریش با منه، الان یه بار نظرمو گفتم تمام اون ۴سال رو بردی زیر سوال.
الانم باشه، برو دوباره به جای منم تو تصمیم بگیر و سعی کن خوب بدبختمون کنی ، جوری که دیگه نتونیم پا بگیریم. پاشدم اومدم توی تخت دوباره .
نزدیک ظهر از صدای زنگ گوشیم بیدار شدم، امیر بود، جواب دادم؛
متوجه شد خواب بودم، گفت خواب بودی؟ تا الان؟ حالت خوبه؟
گفتم اره خواب بودم، خیلی وقتا تا همین موقع ها می خوابم.
مکث کرده بود،گفت ولی آدم اکثرا وقتی ناراحتی داره حوصله ی بیدار شدن نداره، چیزی شده؟ گفتم خیلی وقته چیزی شده، چند ساله، چیز جدیدی نیست، کارت چی بود امیر جان, حتما که پرس و جو در مورد ساعت خواب من نبوده.
گفت نه، ولی نگران شدم،
می خواستم بدونم به اصلان چیزی گفتی، نظرت عوض شده؟ احساس کردم امروز اصلان به قرارداده دوباره امیدوار شده.
نه من که چیزی نگفتم،ولی اصلان ازم ناراحته ، ناراحتیشو دوس ندارم ببینم، همین ممکنه مجبورم کنه یه موقع نظرمو عوض کنم.دوس ندارم به خاطر قرارداده رابطم آسیب ببینه.
گفت ، اره خب درست میگی، ارزش زندگیت با اصلان حتما بیشتر از این قرارداده، میشه بیام دنبالت؟
دنبال من؟ برای چی؟
بریم پیش یکی از دوستام.
پرسیدم دیدنش ضروریه؟
گفت اره تقریبا
گفتم آدرس بفرست خودم میام.
صدای مظلوم خواهش طورش رو می شناختم، خیلی کم شنیده بودم ولی می شناختمش، گفت من نزدیکم بهتون خودم میام دنبالت.
گفتم ، نه خودم میام، اینجوری راحت ترم.
آماده شدم رفتم، دم در دفتر دوستش منتظر بود، قبل از اینکه بریم داخل بهم گفت :میشه ازت خواهش کنم به این فکر نکنی که رابطه ی تو و اصلان یا من و تو چیه؟ میشه منطقی و بالغانه تصمیم بگیری؟
گفتم رابطه من و تو چیه امیر که من ازش خبر ندارم؟ گفت منظورم اینه رابطه ی من و تو چی بوده، گفتم آها ، نه نمی تونی بخوای، اصلان همسرمه، ممکنه مجبور بشم برای خوشحالیش نظرمو عوض کنم.
گفت مونا ، من پیشنهاد دادم، و اصرار کردم تو سهامدار باشی، برای اینکه سرمایه ای داشته باشی، الانم این سهم مال توه، ممکنه با تصمیم اصلان که دلیلشو نمی دونم چیه از دستش بدی تقریبا، بیشتر از اصلان و من به فکر خودت باش.
و رفت سمت در
حس کردم منت گذاشت سرم، ولی به هر حال داشت درست می گفت