2777
2789
عنوان

روزهای من

| مشاهده متن کامل بحث + 88236 بازدید | 876 پست

عصر با یکی از دوستام که می دونستم زمینه فعالیتش مشابهه و آدم موثقی بود همیشه برام زنگ زدم، می خواستم کسی باشه که امیر اونو نشناسه، فک می کردم شاید بخواد عمدا ذهنمو نسبت به اصلان خراب کنه، اونم حرفاش مشابه افکاری و امیر بود، نگران بودم، اصلان کسی نبود که بخواد بدون پرس و جو بیگدار به آب بزنه، یعنی اینا رو نشنیده بود یا دلیلش چیز دیگه ای بود.

زنگ زدم که اصلان زودتر بیاد خونه، ساعت ۱۰:۳۰ اومد، معذرت خواهی کرد که نتونسته بود  زودتر بیاد سراغ آوا رو گرفت،آوا خوابیده بود، براش چایی ریختم، لیوان چایی رو دادم دستش، همونجا توی آشپزخونه ازش پرسیدم چرا انقدر به این قرارداد اصرار داری؟ امیر گفت حرف های افکاری رو شنیدی، من به محسن زنگ زدم اونم حرف هاش با افکاری یکی بودن، می خوای قبول کنم همه اشتباه می کنن به غیر از تو

گفت حرفای افکاری رو شنیدم، بیشتر می خواد که ما بزرگتر نشیم، گفتم ولی برای حرف های مدرک داشت، گفت ببین موناجان، قرارداد ما با همچین هولدینگی اعتبارش فقط برای ما میشه به حال اونا فرقی نمی کنه

گفتم همین چون اونا هولدینگ بزرگی هستن ارتباط ما باهاشون تنها دلیل بشه برای این همه تعهدات؟ 

ازت انتظار نداشتم انقدر یه خطی و ساده فکر کنی به این موضوع 

گفت ساده است یا نه، باید انجامش بدیم، من قول شفاهی دادم ، اعتبار من خدشه دار میشه، الانم ما دو نفریم امیر فقط مخالفه که ممکنه پیش بیاد تو شراکت

از مدل صحبت کردنش اذیت میشدم، نمی تونستم بگم چجوری صحبت می کنه ولی حس خوبی نداشتم

برای همین گفتم، ولی من و امیر مخالفیم تو تنها موافقی و می دونی که نمی تونی فقط با مسولیت مدیرعامل قرارداد رو امضا کنی.

عصبانی شد، اومد چیزی بگه ولی نگفت، سعی کرد خودشو آروم نشون بده و بگه که عزیزم، این چه حرفیه فدات شم ،من روی همراهی تو حساب کردم

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

چه شرایط عجیبی یهو پیش اومد  خب همسرتون در نهایت کوتاه اومد یا همچنان دارید قانعش میکنید؟

من گیر کردم این وسط الکی، نه همسرم که منطقشو تعطیل کرده و همچنان سر حرف خودش هست، تا چهارشنبه باید بهشون اطلاع بدیم ، امیدوارم یه راهی پیدا کنیم

پنجشنبه ساعت حدود ۱۱ بود که زنگ زدم به امیر، می خواستم بدونم چیزی از دلیل اصرار اصلان دستگیرش شده یا نه، قطع کرد، یه ربع بعدش زنگ زد، اوقاتش تلخ بود، پرسیدم چیزی شده؟ مثل اینکه با اصلان بحثشون یکم بالا گرفته بود، دوتاشون عقلشونو از دست داده بودن.با عصبانیت امیر که چیزی درست نمیشد.

گفتم امیر اصلان ناراحت باشه حق داره ، چون حرفشو قبول نکردیم، تو چرا ناراحتی؟ 

گفت همینو به اصلان گفتم که من و مونا موافق نیستیم، قضیه منتفیه از نظر من ولی اصلان عصبانی شده و مثل اینکه سعی کرده امیر رو هم عصبانی کنه، البته بهم نگفت به هم چیا گفتن، حداقل این یه فاکتور شرافت  و شراکت رو رعایت کردن

ولی امیر گفت الان اصلان می خواد سعی کنه تو رو راضی کنه، ولی خودت می دونی که ضرر میدیم ،زندگی خودتون تحت شعاعش میره، من که همه ی زندگیمو قمار کردم اینم فدای سرت ، اینم روش


اصلان با یه دسته گل خیلی قشنگ اومد، بغلش کردم، بوسیدمش، تشکر کردم، گفتم می خواستی از این کارت های تبریک هم روش بذاری بنویسی تقدیمی برای باج دهی به همسر نازنینم

گفت حالا من باج میدم؟ من اینجوری با گل به تو باج بدم؟ پس توی فکرت من خیلی احمقم که فک کردم با یه گل می تونم نظرتو عوض کنم.

چیزی نگفتم، بعدش گفتم اصلان جان حداقل بهم بگو که چرا دوس داری این قرارداد رو امضا کنیم؟ دونستن دلیل اشتباهت ،برام پذیرفتنی تره تا اینکه ندونم چرا؟ گفت دلیلشو گفتم،

گفتم اونو گفتی ولی من قبول نکردم که، دلیل واقعی رو بگو

چیزی نگفت، همین که می دونستم چیزی هست ولی نمی خواد به من بگه بیشتر مصممم می کرد که احساسمو بذارم کنار و نظرشو قبول نکنم، 

جمعه تقریبا در قهر غیررسمی بودیم ، یعنی از صبح زود رفت سر کار تا آخر شب با اینکه مجموعه تعطیل بود.


نمی دونم واقعا، من حرفای دوتاشونو شنیدم، و حرفای بقیه رو ، همسرم تصمیمشون منطقی نیست

ولی مونا ب نظر من نمیخواد مقابل اصلان قرارت بده.. ببین اگر چنین چیزی میخواست ک صرفا میگفت بگو نه و مخالفت کن... 

اما بهت گفته مشورت کن بپرس جویا شو از هر کسی که خودت میدونی... 

حالا اینکه میگی با شنیدن مسورت بقیه متوجه شدی همسرت تصمیمش صحیح نیست یکم عجیبه.. نکنه چیزی متوجه شده... ک بخواد شراکتو تموم کنه.. یا حس خطر... 

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                         خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

مونا من برم سر درسم... حق داری برات گیج کننده باشه فکرم درگیر شد... اگر چیزس نوشتی لایکم کن😍🤍

قصه زندگی و ازدواجمو بخون و بهم کمک کن...دوستت داشتم و دارم...                                                                         خدای من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم... 

شنبه صبح زود بیدار شدم، یعنی بیدار شدم از شدت نگرانی دیگه خوابم نبرد، پاشدم با اصلان صبحانه بخورم، اخمالو بود، دستشو گرفتم ، گفتم از چی ناراحتی؟گفت از این ناراحتم که امیر رو بیشتر از همسرت قبول داری.

دستشو ول کردم، گفتم تا الان از همه ی کارام اینو متوجه شدی؟ برای خودم متاسفم و تکیه دادم به پشتی صندلی.

چرا فک می کنی من این وسط باید حرف تو یا امیر رو قبول کنم؟ من خودم عقل دارم حرفا رو شنیدم و نظرمو گفتم، از حرفت هیچ خوشم نیومد، تمام این ۴سال سهم من دست تو بوده ، ولی در واقع اون سهم مال منه، تصمیم گیریش با منه، الان یه بار نظرمو گفتم تمام اون ۴سال رو بردی زیر سوال. 

الانم باشه، برو دوباره به جای منم تو تصمیم بگیر و سعی کن خوب بدبختمون کنی ، جوری که دیگه نتونیم پا بگیریم. پاشدم اومدم توی تخت دوباره .


نزدیک ظهر از صدای زنگ گوشیم بیدار شدم، امیر بود، جواب دادم؛

متوجه شد خواب بودم، گفت خواب بودی؟ تا الان؟ حالت خوبه؟ 

گفتم اره خواب بودم، خیلی وقتا تا همین موقع ها می خوابم.

مکث کرده بود،گفت ولی آدم اکثرا وقتی ناراحتی داره حوصله ی بیدار شدن نداره، چیزی شده؟ گفتم خیلی وقته چیزی شده، چند ساله، چیز جدیدی نیست، کارت چی بود امیر جان, حتما که پرس و جو در مورد ساعت خواب من نبوده.

گفت نه، ولی نگران شدم،

 می خواستم بدونم به اصلان چیزی گفتی، نظرت عوض شده؟ احساس کردم امروز اصلان به قرارداده دوباره امیدوار شده.

نه من که چیزی نگفتم،ولی اصلان ازم ناراحته ، ناراحتیشو دوس ندارم ببینم، همین ممکنه مجبورم کنه یه موقع نظرمو عوض کنم.دوس ندارم به خاطر قرارداده رابطم آسیب ببینه.

گفت ، اره خب درست میگی، ارزش زندگیت با اصلان حتما بیشتر از این قرارداده، میشه بیام دنبالت؟ 

دنبال من؟ برای چی؟ 

بریم پیش یکی از دوستام.

پرسیدم دیدنش ضروریه؟

گفت اره تقریبا

گفتم آدرس بفرست خودم میام.

صدای مظلوم خواهش طورش رو می شناختم، خیلی کم شنیده بودم ولی می شناختمش، گفت من نزدیکم بهتون خودم میام دنبالت.

گفتم ، نه خودم میام، اینجوری راحت ترم. 

آماده شدم رفتم، دم در دفتر دوستش منتظر بود، قبل از اینکه بریم داخل بهم گفت :میشه ازت خواهش کنم به این فکر نکنی که رابطه ی تو و اصلان  یا من و تو چیه؟ میشه منطقی و بالغانه تصمیم بگیری؟ 

گفتم رابطه من و تو چیه امیر که من ازش خبر ندارم؟ گفت منظورم اینه رابطه ی من و تو چی بوده، گفتم آها ، نه نمی تونی بخوای، اصلان همسرمه، ممکنه مجبور بشم برای خوشحالیش نظرمو عوض کنم.

گفت مونا ، من پیشنهاد دادم، و اصرار کردم تو سهامدار باشی، برای اینکه سرمایه ای داشته باشی، الانم این سهم مال توه، ممکنه با تصمیم اصلان که دلیلشو نمی دونم چیه از دستش بدی تقریبا، بیشتر از اصلان و من به فکر خودت باش. 

و رفت سمت در

حس کردم منت گذاشت سرم، ولی به هر حال داشت درست می گفت


شنبه صبح زود بیدار شدم، یعنی بیدار شدم از شدت نگرانی دیگه خوابم نبرد، پاشدم با اصلان صبحانه بخورم، ا ...

مونا جان بنظرم امیر راست میگه کوتاه نیا بخاطر آینده دخترت هم که شده کوتاه نیا اگه همه چی از دست بدین میخوای چکار کنی احساساتی عمل نکن..

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   vittozahra  |  8 ساعت پیش
توسط   honye_ella  |  8 ساعت پیش