لطفا بگید از کی تونستید این محدویت ها رو کنار بزارید و با پوشش و ساعت رفت و آمد خودتون باشید، چه اتفاقی افتاد، چیکار کردید
من توی زندگیم مجبور بودم با قوانین مامان بابام زندگی کنم
خانوادم واقعا سختگیرن و مجبورم چادر بپوشم و جایی تنهایی نرم و گوشیمم رمزشو بابام میدونه
اینا محدویتامه که شاید خیلی خلاصه و کم به نظر بیاد ولی واقعا سخته... واقعا سخته!
تازه من توی خانواده یه جورایی سنت شکن بودم که تونستم لوازم آرایشی و لوازم مراقبتای پوستی داشته باشم (گرچه بابام خیلی نمیدونه) و لباسای کوتاه تر بپوشم
کلا سخته، خانوادم واقعا خوبنا ،یعنی مامان و بابام از لحاظ مالی و امکانات صدشونو میزارن و چیزایی که میخوامو دارم،
افکارم و حرفایی که میزنم آزادانست به عقاید باطنیم کسی کاری نداره
ولی خب کسی نمیفهمه داشتن پوششی که ازش بدت میاد چقد سخته، واقعا فهمیدنش سخته که چقدررر دلم میخواد با دوستام تنهایی یه بوستان زنونه هم برم ولی نمیزارن ،اینکه وقتی دلم گرفته حتی اگه روزم باشه نمیتونم تنها برم قدم بزنم 😐
اینکه پیامام با دوستامو باید تو گوشیم پاک کنم چون دلم نمیخواد وقتی گوشیم دست بابامه توی حریم شخصی و حرفای دخترونمون باشه
انگار توی یه قفس با امکانات خوب گیر افتادم که هیچ راه خلاصی نیست
شاید بگید میتونستی مقاومت کنی و نپذیری ولی واقعا نمیشه، داری تو خونه اونا و با پول اونا زندگی میکنی و مخالفت جنگ روان راه میندازه، مثلا من همین الانشم بعد چندسال تو خیابون رژ بزنم مامانم بااازم مثل مته تو مغزم میفته و حرف میزنه که پاک کن و زشته و فلانه و من واقعا اعصابم نمیکشه، یعنی من خسته شدم مامانم تو این چندسال از تکرار کردن و دعوا راه انداختن خسته نشده!
بابامم بشدت فرد سرسختیه ،یعنی بهش بگم من یا بدون چادر بیرون میرم یا کلا نمیرم میگه اوکیه نرو
و واقعا هم قدرتشو داره واسش مهم نباشه کلاس زبان یا مدرسم نرم یا حداقل اینطوری نشون میده
داداشم بزرگتر از منه و شاغله ولی بازم شبا که دیر بیاد بابام بهش زنگ میزنه و گیر میده و سرش حسابی غر میزنه
اونوقت من دلم خوشه کنکور دادم دیگه آزادم و پوششم دست خودمه..!
به مامانم که میگن 18 سالگی از اینجا میرم میگه عمرا بابات اجازه بده!
میگم اجازه چی؟ شده گوشواره ها و گردنبندمو میفروشم خودم پول اجاره میدم و کار میکنم و درس میخونم
ولی خستم واقعا بخاطر خانواده مزخرفم مسیر زندگی و پیشرفت و روح و روانم انقد سخت میشه