چیزی نگفت، حسم خوب نبود به شرایط، تا الان این حس رو از شراکتشون توی این ۴سال نگرفته بودم، با هم مدارا و سازش می کردن، کوتاه میومدن،اصلان رو می شناختم، این مدل صحبت کردنش یعنی اینکه تقریبا تصمیمش قطعیه و این توی شراکت اصلا خبر خوبی نبود.
شب بود، حدود ساعت ۸ امیر بهم زنگ زد ، گفت فردا برنامت چجوره؟ باید ببینمت.
دلم می خواست عادی باشم نمی دونم چقدر موفق بودم البته، گفتم من فردا صبح باید برم آرایشگاه بعدش تایم دارم، گفت باشه پس میام دنبالت، آدرس آرایشگاه رو برام بفرست
جدی بود و حس کردم ناراحته، نپرسید بیام یا خودت میای، به منم فرصت نداد که فکر کنم بگم خودم میام، خداحافظی کردم باهاش
پیام نوشتم که خودم میام، کجا باید بیام؟ ولی دلم نمی خواست باهاش کل کل کنم ، برای همین پیاممو پاک کردم و آدرس سالن رو براش فرستادم