بچه ها من زنداداشمو خیلی دوس داشتم حتی ی تاپیک زدم از خوبیاش گفتم
امروز رفته بودیم ی مجلس اتفاقی دختر داییشو دیدم قبلا همسایمون بودن یهو برگشت بهم گفت راستی فاطمه میگفت تو داری قرص اعصاب میخوری مگه چند سالته از الان میخوری و بخاطر جداییت اینجوری شدی
راستش شوکه شدم گفتم نه بابا چرا باید بخورم با شوخی و خنده در حالی که بغض داشت خفم میکرد دلم میخواست بمیرم
من یواشکی چند ماهه دارم قرص میخورم افسردگی دارم به خاطر زندگیم،مامانمم دو ماهه فهمیده که دارم میخورم ازش خواستم به کسی نگه
اولش گفتم نکنه مامانم گفته بهش بعد دختر داییش گفت تو کیفم دیده و باهاش چت کرده بود من هی زیر بار نرفتم گفتم نه بابا من نمیخورم چرا باید بخورم الحمدالله همه چیم خوبه
دختر داییش پرستاره فک کنید به اون پیام داده بود که این داروها واس چیه چنتا از پیاماشو نشونم داد دید من دارم انکار میکنم میخواست منو ضایع کنه و بهم بفهمد که دوروغ نگم در حالی که به بخدا دلم نمی خواست کسی بدونه و قضاوتم کنه
کاش لااقل از گوگل درمیوورد
خیلی دلم شکست ی جایی با خنده گفته بود حتمابه خاطر طلاقش اینجوری شده کسی نمیاد سمتش دیگه😂
بچه ها از اول تا اخر اون مجلس فقط دلم میخواست زار بزنم و به بخت بدم لعنت فرستادم
من خیلی دوسش داشتم فک میکردم خواهرمه بعد زایمانش خودش افسردگی گرفته بود حتی نمیتونست بره حموم ما حتی ی کلمه از دهنمون در نیومد میرفتیم کاراشو میکردیم میگفتیم بچش گناه داره
به مامانم اومدم گفتم اونم باهام افتاد گریه
اصلا دلم نمیخواد ببینمش، واقعا ازش متنفر شدم خیلی دلم چرکین شده باهاش حتی نمیدونم چجوری به روش بیارم اصلا بگم بهش یا نه...
بگید چیکار کنم واقعا دلم شکسته