خدانکنه
چون بچم وبهم نمیده
چون روانیه هرروز میاد خونه بابام دعواو آبروریزی
چون مامان بابام خیلی عذاب کشیدن توزندگیشون الان خوشحالن بین خواهربرادرممن تنها زندگی خیلی خوب وباارامشی دارم نمیدونن این وضعم نمیخوام از منم عذاب بکشن
کاش بمیرم کاش
میدونی قشنگیش ب اینه کالان اون قهره بامن اون اشتی نمیشه و اخممیکنه جواب حرفارونمیده چرا نمیدونم دلممیسوزه من اصن نشسته بودم با یکی دیگدعواش شد اومد بهونه گرفت وکمربند کشید هنوزموندمچرا واقعا بعد چرا قهره بازمنمیدونم
ازخونه رفت بیرون دوتاصلوات فرستادم فوت کردمک برنگرده دیگ هی منتظرمزنگبزنن بگننصادف کرده ولی نمیزنن