سلام بچه ها من ۱۲ سال ازدواج کردم ۳ تا بچه کوچیک دارم دوتا ۴ ساله ( دوقلو) و یکی دوساله ،اصل مطلب اینکه امروز از صبح که بیدار شدیم یه حس بدی داشتم انگار شوهرم هم گرفته و بی حوصله بود بهش میگفتم چیشده ناراحتی میگفت ناراحت نیستم بعد از چند ساعت یه بحث کوچیک بین مون شد بچه هام خوابیدن خودش هم رفت خوابید وقتی بیدار شد من باهاش حرف نمیزدم رفتم تو اتاق در هم بستم بعدش خودش بچه ها رو برداشت برد بیرون منم خونه تنها موندم وقتی از بیرون اومدن دوباره بحث مون گرفت نزدیک ساعتهای یک یا دوشب دعوامون خلاصه شدید شد و شوهرم رفت کشوهای دراور و یکی یکی درآورد و با وسایل هاش پرت میکرد وسایل خونه رو میخواست بشکنه من هرچی جلوش میگرفتم ساکت نمیشد دوبار هم محکم با دوتا مشتش زد رو کمرم ......
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!
منم نشستم پشت در گریه کردم همسایه مون گفت بچه شو جدا نکنید راهش بده بیاد داخل این موقع شب گفت بیاد من کاریش ندارم وقتی اومدم تو خونه باهام دوباره دعوا کرد پدر و مادرم فحش داد مادرم از دنیا رفته
میگه تو آبروی منو بردی نصف شب رفتی در خونه مردم من طلاقت میدم فردا میری خونه بابات همش میزنه تو سرش رفته رو تخت داره گریه میکنه که تو آبرومو بردی چطوری سرمو بالا بگیرم گفتم مگه منو با کسی گرفتی که آبروی رفته
هیچ زندگی بدون دعوا نیست ولی یه روزی تصمیم گرفتم به هیچ وجه با شوهرم دعوا نکنم فقط بخاطر بچه ...
این تصمیم منم هست آخه پسرم ۳ساله نیم هست خیلی باهوش هوشیار هست همه چیزومیفهمه منتها دست خودم نیست ازبس زخم ها عمیقه سطحی که نیست دلم آشوبه همیشه ههههه هه
خدایا شکرت بخاطر هزاریک دلیل....خدیاممنوننتم که حواست بهم بوده و هست و خواهد بود...تنها امیدم تویی خدا جونم عاشقتم عاشقتم خدا جونم....زندگی برام خیلی سخته گاهی وقتا اما میدونم حواست بهم هست ...فقط امیدیه توزندگی وبرام آسون میکنه مراقبم باش