سلام بچه ها من ۱۲ سال ازدواج کردم ۳ تا بچه کوچیک دارم دوتا ۴ ساله ( دوقلو) و یکی دوساله ،اصل مطلب اینکه امروز از صبح که بیدار شدیم یه حس بدی داشتم انگار شوهرم هم گرفته و بی حوصله بود بهش میگفتم چیشده ناراحتی میگفت ناراحت نیستم بعد از چند ساعت یه بحث کوچیک بین مون شد بچه هام خوابیدن خودش هم رفت خوابید وقتی بیدار شد من باهاش حرف نمیزدم رفتم تو اتاق در هم بستم بعدش خودش بچه ها رو برداشت برد بیرون منم خونه تنها موندم وقتی از بیرون اومدن دوباره بحث مون گرفت نزدیک ساعتهای یک یا دوشب دعوامون خلاصه شدید شد و شوهرم رفت کشوهای دراور و یکی یکی درآورد و با وسایل هاش پرت میکرد وسایل خونه رو میخواست بشکنه من هرچی جلوش میگرفتم ساکت نمیشد دوبار هم محکم با دوتا مشتش زد رو کمرم ......
میشه برای شادی روح مهتابم (خواهرم که جوون و پر از آرزو از دنیا رفت )صلوات بفرستید 💔 دختر فرفریم سه ساله شدی 👧 میدونی که قشنگترین اتفاق زندگیه منو و باباتی من همه چیتو دوست دارم حتی وقتی میری بغل بابات و دیگه منو یادت میره 🤕 حتی وقتی که باهام لج میکنی میشینی جیغ میزنی و از حرص قرمز میشی 😕 حتی وقتی که من حواسم نیست یهو جیم میشی و بعدش میبینم ت ر زدی به جایی / حتی وقتی گریه میکنی و بغلت میکنم باحرص موهامو میکشی / شاید ی روزی بزرگ شدی و این سایت باشه و بیای امضامو ببینی 😐 مادر یعنی: همه دردات مال من/ یاخچی که وارسان ♡ دکتر انوشه راست میگه که : گیریم عذر خواهی کردی برای حرفی که زدی با ذاتی که آشکار شد چه میکنی /؟!
بچه هامم ترسیده بودن هی میگفتم تمومش کن بس بچه ها میترسن گریه میکردن ول کن نبود منم بهش گفتم اگه ادامه بدی میرم در خونه رو باز میکنم واقعاهم ترسیده بودم چند بار گفتم دیدم داره ادامه میده رفتم چادر سر کردم رفتم در خونه همسایه مون در زدم هی شوهرم میگفت بیا تو من میترسیدم منو کتک بزنه نمیرفتم