چی بگم هرچیییی بگم راجبش کم گفتم.تماممم تاپیکام شده راجب اون.
امروز رفتن با زنداییم برام باقیمونده جهیزیمو خریدن.اومدن خونه من با وجود اینکه ازش متنفرم اما گفتم وظیفمه بذار ازش تشکر کنم.بعدش یه شوخی کوچیک کردم.یهو باز شروع کرد حرف زدن به من.گفت فکر نکن این جهاز رو بخاطر تو یا اون شوهر فلان فلان شدت خریدم.بخاطر شان و منزلت خودم خریدم وگرنه تو و شوهرت و خانوادش ارزش پوست پیازیم ندارین.انقد بهم حرف زد که طرف چپ صورتم سرشد انگار داشتم سکته میکردم ولی خدا رحم کرد بهم.
هرچی قران میخونم هرچی نذر میکنم هررررکاری میکنم اثر نداره.اخرش مادرم قاتل من میشه یا سکتم میده یا باعث میشه خودمو بکشم.
خوشبحال هرکی مادرش خوبه.خوشبحال هرکی مادرش مرده
من با سن ۲۴سال مثل ۶۰ساله هام انقد داغونم و بی روحیه.هیچ حسی به جهازم ندارم.بخدا هیچ حسی به هیچی ندارم سگ به حالم نباشه.فقط مرگ میخوام ازخدا فقط مرگ