سلام دوستان از اول داستانمو براتون میگم تا برسم ب سوالم.من وقتی ۱۹ ساله بودم ی ازدواج ناموفق داشتم اینکه پدر مادرم اصلا راضی نبودن و منم ک ی عمر با رویای پرستار شدن زندگی کرده بودم ولی یهویی سرو کله ی این نامرد تو زندگیم پیدا شد و از راه ب درم کرد و اینقد از عشقش و علاقه ی چندسالش بهم حرف زد ک از درسم موندم و ب زور تو ی رشته ی دیگ دانشگاه یزد قبول شدم.بعدشم ک دیدم رشتمو دوس ندارم ولش کردم ک دوباره بخونم.و همچنان با اون آقا رابطه داشتم تلفنی اینا مال سال ۸۹ هست.اینقد مغزمو شست و شو داده بودم ک جز ب اون و عشق اون هیچ چیز دیگه ای برام مهم نبود.هر خواستگاری میومد هم بی برو برگرد رد میکردم .تو این مدت هم هر روز ارتباطم و وابستگیم بهش بیشتر میشد.