وقتی دبستان بودم پیش مادر بزرگم زندگی میکردیم
اون پیر بود و من از روی بچگی سر به سرش میذاشتم باهاش بازی میکردم
گاهی اذیتش میکردم و اون حرص میخورد ولی دوستم داشت و... به خیال خودم فکر میکردم همیشه وقت برای عذر خواهی دارم یک روز اذیتش کردم و اون عصبی شد منم رفتم توی اتاق و در رو بستم بعد 20 دقیقه که مادر بزرگم رفت حموم ، همونجا سکته کرد
و من دیگه نتونستم بهش بگم
مامان بزرگ ببخشید) خیلی برای گفتنش دیر بود و اگه میدونستم که از دستش میدم هر روز موهاشو شونه می کردم و واسش چایی میریختم وهروز بغلش میکردم و میگفتم دوستت دارم
از اون روز ترسیدم کسی رو ناراحت کنم چون شاید از دستش بدم و وقتم تموم شه برای عذر خواهی قدر همدیگه رو بدونیم