ببخشید خانوم ؟
با شمام ؟
بله شما که نگران لک شدن لباس ها زیر بارانید ...
یادتان میآید؟
باید خاطرت باشد خانوم ، آن بازیگوشی های کودکانه
وقتی دختر بچه ای شاد و رها بودی و در باران میدویدی؛ سرما میخوردی و باز دوباره باران دیگر و هوس دویدن بدون چتر؟!
اما حالا بزرگ شدی
خانوم شدی
تو حالا یک نفر نیستی
وجود چندین آدم به وجود تو بسته است دختر!
فرزندانت
همسرت
فامیل و دوست و آشنا
کارهای داوطلبانه ی مدرسه و ساختمان و همسایه ها هم که دیگر هیچ
یک نفر آدم و این همه نقش رنگ و وارنگ؟
تا حالا فکر کردی تو و باد چقدر شبیه همید ؟ به همه جا سر میزنید و جان تازه میدهید به نفسهای گرفته؟
و ...کجاست خانه ی باد ؟*
میدانی
بارها به تو دقت کرده ام
هزار بارِدلتنگی هم که روی شانه ات باشد باز لبخندت را حفظ میکنی و پای وراجی های بچه هایت از روزساده اشان مینشینی
بعد باران میگیرد
بعد دختربچه ی کوچکی از در میپرد بیرون و میدود زیر باران
سرما نخورد ؟
تو حالا
پشت پنجره ای
میدانی باید لباسها را جمع کنی تا لک نشوند
میدانی نباید سرما بخوری چون یک خانواده بهم میریزد
میدانی خانوم شانه های ظریفت ستون زندگی است؟ و تکیه گاه بسیاری از آدم های زندگی ات ؟
.
.
میدانی گلها روی شانه ی تو به خواب میروند؟🌻
* این جمله برگرفته از شعر فروغ فرخزاد است