من باید حرفهام رو امشب بهش میگفتم
تو ماشین بودیم
بهش گفتم یه حرفهایی رو میخوام جدی بهت بگم
گفت چی؟
گفتم اگه مُردم بدون خودم از خدا خواستم
گفتم هرشب قبل خوابم از خدا مرگم رو میخوام
ساعت ماشین رو نشونش دادم ساعت ۹ و پنجاه پنج دقیقه بود بهش گفتم اندازه اینکه این ۵۵ دقیقه بشه ۵۶ثانیه من تو این دنیا نتوستم زندگی کنم
پس گله ای به خدا نکن
گفتم بعداز مرگم زود ازدواج کن و فکر ناراحتی خانوادم و حرف مردم نباش و مطمئن باش من ناراحت نمیشم
بهش گفتم جهیزیه باشه برای زندگی جدیدت
ولی طلاهام رو بده به داداشم
همین
رفت تو فکر و سکوت کرد
میدونم شنیدن این حرفها براش سخت بود
ولی گفتنش برای من خیلی سخت تر بود
خسته تر از اونی هستم که ناراحتی بقیه حتی عشقم برام مهم باشه
خیلی خستم
خیلی