انقدر که بهم خیلی فوحش های بدی داد چیزی نگفتم قلبم رنجید
هیچ وقت یادم نمیره همیشه به فکر بابام بود و هست مدام به ما استرس میده
امشب شام کم گذاشته بود منم خیلی کم برداشتم وگفتم خب من درس میخونم حالیش نیست من چی میگم ولی اگه خانواده اش ازش چیزی بخوان راحت بسته بسته گوشت میده میره، برای منم نمیگم کم گذاشته ولی به شدت این روزا یاد گذشته میوفتم که چقدر با کمبود محبت و عزت نفس بزرگم کرد منم با این عقده ها بحث کردم... واقعا موضوع شام نبود، درد تنها بودن بود همیشه تنها بودم تو همه چی.
از بچگی کتک هم میخوردم اصلاااا براش مهم نبود چرا بچه همسایه باید جواب بده فقط درد میموند تو مغزم چرا مادر من اینطوری بود الانم منفعتش باشه راحت جلو بابام خارمون میکنه