آخر شبی خواب از سرم پریده یاد کاراش می افتم میخوام خودمو جر بدم. اولش که عقد کردیم که تا مدت طویلی چشم نداشت منو ببینه فقط به این دلیل که من غریبی میکردم و نمی تونستم باهاشون ارتباط بگیرم. البته اونام کم محلی میکردن اصلا سمت من نمیومدن. مثلا من تو جمع اقوامشون سلام تعارف میکردم ولی خیلی رسمی . اونام میگفتن من اجتماعی نیستم و فلان... مادر شوهرم هم چقدر میکرد به شوهرم . اونم مثلا میخواست آداب معاشرت به من یاد بده ک دعوامون میشد. هزار باز این مدلی فقط دعوا کردیم اون زمان. روز عروسی ام باز سر کادوی حنابندان دعوامون شد. ینی تا خونه من اشک ریختم شب عروسی... دیگه الان بعد گذشت چهار سال کمی وراجی و دخالت هاش کمتر شده . البته از وقتی عروس جدید آوردن که یکساله عروسی کرده اون... از اون موقع یکم دست از سر من برداشته ولی هنوزم گاها رژه میره رو اعصابم. یه چیز شریکی بخریم به من میگه تو پولشو بریز من بهت میدم سهم خودمو....حالا دادن میده ولی خدا عالمه کی... یا آخر سر پای یه چیز حسابش میکنه. شارژ بخوان زنگ میزنن شارژ بریز از هر ده بار شاید یکبار پولشو بده که اونم نده سنگین ترم...همه خر کاری هاشون هم با شوهر خر و بیشعور منه ولی جونش کف پای جاری دومی و شوهرش هست. چند بار با اون جاریم گوسفند کشتن شریکی واسه مصرف... یه بار نه خودش نه جاریم تعارف نزدن بگو بیاید یه بسته گوشت بدیم به شما البته من اصلااااا توقعن ندارم چون میشناسمشون ولی جمعه هفته پیش من و مادر شوهرم گوسفند کشتیم نصف نصف مثلا... سیرابیش رو که اصلا بدون اینکه بپرسه یا چیزی بگه بار گذاشت و آش درست کرد باهاش و جاریم و بچه هاش هم صدا زد کوفتش کردن...قلوه ای که سهم خودش بود هم داد اونا ببرن. کلی هم اصرار میکرد که از گوشتش ببر کباب کن واسه بچه هات ... انقدر بهم بر خورد که... نه واسه اینکه به اون تعارف میزد واسه اینکه فرق می ذاره. فقط وقتی کار داره یاد من میکنه...
بعد جالب اینجاست جرئت نداره به برادر شوهرم بگه تو که مبادا بهش بر بخوره... بعد هر چی بگه اصلا به دل نمی گیره ولی شوهر من تا بهش بگه بکش اون ور تر یا تا بخواد حرف حساب کتاب بزنه از چشم من می بینه.
نمیدونم کی از دست این موجود نجات پیدا میکنم