من و یکی همدیگرو خیلی دوست داشتیم
من بچه معمولی بودم اون بچه پولدار بود
همیشه وقتی تو کودکی بهم میگفت داریم میریم مارماریس،تایلند،دبی و... تو هم بیا و من با مظلومیت جواب میدادم اونجا ها کجاست
چون رنگ سفر خارجی رو ندیده بودم
یا پوشش اونا در حد لاکچریا بود
یادمه وقتی ۱۰ سالم بود و بهم یه شکلات تعارف کرد نمیدونستم اون شکلاتو چجوری باید بخورم چون شکلات ها رو از فرانسه سفارش داده بود باباش و بسته بندیش با شکلات های ما خیلی فرق میکرد
یا از نظر درسی چون اون کلاس های تقویتی و قلمچی میرفت ازش کمک میگرفتم
همیشه قلک هاش پر پول بود و من با حسرت اینکه چرا قلک هام ۴ ساله پر نشده نگاه میکردم
وقتی ۱۵ سالش بود باباش گفت براش حساب باز کردم هر چی از سود باغچه بدست میاد میریزم حسابش
اون موقع ما حتی ۲۰ میلیون تو بانک نداشتیم این تنها پسرش ۷۰۰ میلیون هر سال از سود باغچه میرف حسابش
ولی خوب همدیگرو خیلی دوست داشتیم چون تمام بچگی مونو با هم گذروندیم
ولی الان که بزرگ شده باباش بهش یکم دست و بال داده
خیلی مغرور شده انگار دوست داره با یه دختر در حد خودشون باشه و نامزدی کنه
و گویا خودش میخواست پا پیش بزاره ولی به دلیل اختلاف طبقاتی منصرف میشن
چند روز پیش ازش تو یه کتابی میخواستم کمک بگیرم قبلا خیلی کمکم میکرد ولی خیلی سرد جوابمو داد و منم مجبور شدم بگم بلدم ممنون
کاش هیچ وقت اختلاف طبقاتی نبود
برام خیلی سخته که منو(کسی هستم براش که از بچگی صمیمی ترین فرد براش بودم تمام راز هاشو به من میگفت و..)ولی الان برام خیلی سخته که منو به پول فروخت
و تنها انتقامی که از دستم برمیاد اینه که دکتر بشم از این کشور برم 💔