سلام بچه ها
داستان از اونجایی شروع شد که من رفتم مهمونی فامیلی اصولاً من آدم هستم که نمیرم چون خیلی کسل کننده هستن ولی با پسر خاله و پسر دایی هام رابطه خوبی دارم چون یه جا بزرگ شدیم و چون خیلی کم میرم اگه فرقی بکنم بیشتر به چشم میاد و همه خیلی ازم سوال میپرسن وتیکه میدازن امروز هم بد از سال ها این دیدنا زیاد شد چون عروسی پسر خالم بود ومن مراسماتش و بد فوت یکی از فامیل ها
کلا یه جوری باهم رفتار میکنن انگار حقشون رو خوردم بزارین دلیلش رو بگم
پسر داییم وقتی بچه بودم از مدرسه میومد خونه ما و باهم بازی میکردیم خیلی صمیمی بودیم بعدش رفتار سربازی و یه روز خبر ازدواجش با دختر داییم رو شنیدیم و بعد از چند سال این با هم دعوا کردن و پسر داییم گفت من تو رو نمیخواستم و میخواستم با مریم ازدواج کنم ولی مامان و بابام نذاشتن
منم اینا رو از خالم شنیدم ولی باز چندان برام مهم نبود یه روز من رفته بودم پالتوم رو از خیاط بگیریم اومدم خونه دیدم اینا مهمون هستن بدش دختر داییم گفت پالتوت خیلی قشنگه منم گفتم مال تو بدش شوهرش که همون پسر داییمه گفت به این نمیاد که چاقه من ازرفتارش خوشم نیومد گفتم اتفاقا خیلیم هم خوبه و تعریف کردم
بد از مدتی خبر این که زنش قهر کرده رو شنیدم و الان از من متنفره
پسر خالم هم ازدواج کرده و زنش همه سنه منه دوتا بچه داره و همیشه خودش رو با من مقایسه میکنه که ازدواج کن من همش 23سالمه منم جوابش رو میدم
همسر اون یکی پسر خالم هم واقعا حسوده از اونایی که دوست دارن فقط از اون تعریف کنن
این سه نفر یه تیم شدن منو عذاب بدن باحرفای خیلی دهاتی پاشدم ظرفا رو بشورم برگشتن میگن خودش رو میخواد نشون بده کاری نمیکنم نشستم میگن تو فکری باهاش قهری باورتون میشه با دستمال امروز صورتم رو پاک میکردن که بهشون ثابت بشه کرم نزدم منم چون میبینم راهی جز فرار ندارم ازشون ولی امروز تصمیم گرفتم کلا نرم
چرا چون شوهر دختر خالم تو کوچه دید منو نشناخت گفت جوون عجب چیزی خوش بحال شوهرت
خیلی حرص میخورم من یه دختر معمولیم حتی اینایی که گفتم شاید از من بهتر باشن ولی همش رو مخم هستن