سلام دخترا ،والا قصه ی من خیلی طولانیه ،میتونم بگم همچین دلخوشی از مادرشوهرم ندارم ،زن خیلی دروغگو ،پر سیاستی هست توو کار همه خیلی دخالت میکنه چ دختراش چ عروساش ،رابطه ی من و جاری بزرگم خوبه ولی جاریم از همون اول ازدواج اصلا با اینا رقت آمد نداره عید هم حتی نمیاد عید دیدنی ،ولی با من هرازگاهی چت میکنه و حرف میزنیم ،همسر من از اول ازدواج برام شرط گذاشته بود ک همیشه باید ب مادرم برسیم ب خانواده م صمیمی باشی و ازین حرفا منم دختر خون گرمی هستم نسبتا ،ولی از همون نامزدی مادر همسرم هرجور ک تونست منو ناراحت کرد منم ب خاطر همسرم چیزی نمیگفتم ،اینارو تعریف کردم ک ی زمینه ای بشه برای حرف اصلیم ،دخترا ما هروقت میریم خونه ی مادرهمسرم همیشه توو کارام دخالت میکنه ،یا میگه پسرتون خیلی لاغره یا میگه پاهاش کجه یا میگه بدنش ضعیفه رو خودمم ایراد میزاره که اینجوری بپوش اینجوری کن ،در حالی ک خودش و دختراش از رو خونه زندگی من و مادرم از لباسای ما اسکی میرن ،آخرین باری ک رفتیم خونشون این با دختراش و نوه هاش همه مریض بودن بما هم نگفتن ،ما تا رسیدیم الکی گفتن اره ما حساسیت داریم صدامون گرفته ،منم قبلا خیلی زود باور بودم ولی اینبار عقلم جاش بود خیلی بدم اومد مارو بلا نسبت خر فرض کردن ،اینا پسر منو بغل کردن ماچ موچ کردن منم حسابی حرص میخوردم ،چیزی نگفتم،برای شام برادر شوهر کوچیکم ک سوگولی مامانشه از بیرون اومد (چند وقت بود خونه نبود رقته بود شمال با رفیقاش ) تا اومد داخل مادرشوهر گفت با بچه ها و خواهرات روبوسی نکنا همه مریضن خودشم باهاش دست نداد نزاشت کسی نزدیک شه،منم خیلی ناراحت شدم ک خون اون رنگی تر از ما و بچمونه؟؟