هم از سر حسادت یا عقده یا هرچیزی که من نمیدونم، یه زهری میریختن بهم که مهمونی و کل زحماتم زهرمار میاد برام
هم اینکه خودشون و اصلااااا زحمت نمیدادن ،یکی از خواهرشوهر ها بعد از مدت ها ما رو دعوت کرد. وضع مالی توووووووپ
بچه هاش بزرگ بدون مشغله ی خاصی
قیمه درست کرده بود لپه ها مثل سنگگگگگگ ، چهار تا میوه ی کهنه تو یخچال و گذاشت جلوی ما. یه کاسه کوچیک پسته آورد تعارف کرد 🤣🤣🤣🤣🤣 هیچ کس برنداشت از خجالت
خلاصه که منم این کارامو جمع کردم گذاشتم کنار
انقدر خاطره ی عجیبی شد برام ، شاید تاپیک زدم راجع بهش 😄