حتی به من اجازه ندادند که در مراسم تشییع مادرم شرکت کنم..
هشت ماهه باردار بودم، اونم بارداری بعد. از بیش از یازده سال، و تمام آنچه به من گذشته بود...
همه امیدو دلخوشی من و خانواده ام به کودکی بود که توی شکم من بود، که هیچکس جنسیتش رو نمیدونست و حتی کسی نمیدونست که چند ماهه باردارم...
بجز چند تن از خانواده نزدیکم کسی از بارداریم خبر نداشت.. خودم رو حبس کرده بودم توی خونه، به بهانه افسردگی... حتی مادرم...حتی مادرم... و لعنت به من.. که حتی مادرم رو نگفتم ... اونقدر ترس از دست دادن... اونقدر ناامید بودم ... اونقدر خسته و بی انگیزه... بارداری رنگین کمانی... که حتی جرات نکنی به مادر خودت بگی....
مادرم کم کم بیمار شد و من ماه ششم بارداری بودم که سربسته بهش اشاره کردم.. اونم متوجه شد که نباید به روم بیاره...
ترس داشتم که خدای نکرده باز اگر اتفاقی بیوفته... میخواستم بچمو بغل بگیرم و ببینم نفس میکشه... ببینم سالمه، بعد بیام بگم این بچه منه...
از خدا میخوام که هیچ مادری رو به این مرحله نرسونه، که آنقدر ترس بر وجودش چیره بشه که از ترس از دست دادن اینچنین پنهان کنه..
توی مراسم ختم مادرم بود که اطرافیان متوجه بارداری من شدند...
و من همچنان با پوشیدن لباس های آزاد سعی در پنهون کردن بارداریم داشتم... حتی ترس از تاپیک زدن اینجا داشتم... درد میکشیدم... قلبم میسوخت اما نمیتونستن دردم رو به کسی بگم.. که مادرم آرزو به دل از دنیا رفت...
و تنها دلخوشی ما نوزادی بود که توی وجودم حمل میکردم.. تنها دلیل نفس کشیدنم... تنها کسی که به امید بودنش تحمل کردم و زنده موندم...