وظیفه دونستم به پاس محبت همه دوستای که سالها اینجا در کنار من بودند، شریک غم و شادی هام بودن، بیام و ادامه سرگذشتم رو بگم
وقتی پسرنازنینم تنها چهار روز بعد از تولد به علت خطای پزشکی آسمونی شد، همه دنیا پیش چشمم سیاه شد.. ارتباطم رو با همه بستگان و دوستان قطع کردم.. داغ اون غم به قدری سنگین بود که نخواستم حتی کسی بهم پیام تسلیت بده..
اما شوق دیدن و تجربه کردن حس شیرین مادری که تنها ساعاتی اندک اونو تجربه کرده بودم باعث شد که انگیزه بیشتری برای مبارزه بگیرم ...
بلافاصله به روانپزشک مراجعه کردم و درمان افسردگی رو آغاز کردم.
همزمان چکاب های مختلف انجام دادم تا برای بارداری مجدد آماده باشم. نظر پزشکان بر این بود که باید یک سال صبر کنم
اما دلم تاب نداشت و شدت حال بدم به گونه ای بود که از وصفش عاجز هستم... با قبول کردن ریسک خطرات احتمالی، چند ماه بعد از زایمانم مجدد اتقال جنین دادم و به لطف خدا مثبت شد...
از خوشحالی مثبت شدن جواب ازمایشم چیزی نگذشته بود که مادرم به یکباره بیمار شد...
وقت هایی که پیشش بودم، فقط دعا میکرد و میگفت خدا منو از دنیا نبره تا بچه تو رو ببینم... تنها آرزوم اینه که بچه تو رو ببینم...
اما افسوس و هزاران هزار آه و افسوس که مادرم تنها یک ماه قبل از زایمانم، رفت بهشت تا پسر آسمونی من رو بزرگ کنه...
قلبم ا نوشتن اینها به درد میاد و اشک تمام نمیده...
مدتهاست که توان نوشتن ندارم و وقتی مرور خاطرات میکنم قلبم توی سینه سنگین میشه...
توی ای سی یو التماس مامانم میکردم ... دستشو روی شکمم میداشتم و میگفتم بمون تا بچه منو ببینی... بمون تا برام بزرگش کنی... من کیو دارم... من کسی رو ندارم بچمو برام بزرگ کنه... بمون تا یادم بدی...
و مادرم با چشمان پر از اشک فقط نگاهم میکرد........................