عصر همونجا از سر کار برگشته رفته مادرشو برده دکتر چند شب پیشم بردش تا ساعت ۳ برنگشت میگه معدم درد مکنه از بس شکمو هستش و هزار تا چیز مخوره و تا آخ میگه شوهر من باید ببرش دکتر چند تا پسر دیگم داره اصلا احوالشو نمیگیرن الان دیگه واقعا عصبیم ساعت ۱۱ بهش زنگ زدم بیا دنبال منم میگه نمخاد بیای الان برمیگردیم هنوز برنگشته نشسته لاس زدن با همراه بیمارا هر چی هم قهر مکنم فایده نداره بدترش مکنه با محبت هم حرف زدم فایده نداره دیگه زدم بی خیالی ولی الان دیگه خیییلی عصبی شدم اخه این چ موقعس هنوز برنگشته خونه تنهام