زندگی با خانواده شوهر

اشتباه منو نکن منم همین فکرارو کردم الان حبس شدم تو قعله ی اینا نمیتونم هیججا برم

ایشالا ک خوشبخت بشی گلم

ولی ما هم اونجوری هستیم و الان با دوتا بچه پشیمونم ک چرا اومدم.خونمون جوریه ک تو یه حیاط بزرگ یه خونه اونوره مال مادرشوهرم اینا.ماهم اینور ولی تو رفت و امدمون دخالت میکنن.یه شب دیر بریم یا دیر بیایم هی زنگ میزنم ک کجایین چرا این موقع رفتین و .....😒

بعدشم ۹ ماه ک چیزی نیس بیشتر صبر کن بگو نمیخام نزدیک خانوادت باشم همینطور خانواده ی خودم من ۴ سال صبر کردم احرسر با دعا جنبل راضیم کردن

دقیقا مث ما تو همه چی من کار دارن کم مونده بگن کی بغل همسرم بخابم

اهوم جدی فراتر از چیزی ک فکر میکنی سخته تازه تو میگی برادرشوهرتم قراره بیاد اونجا اون دیگ بدتره من باخواهرشوهرم زندگی میکنم رسما دهنمو سرویس کردن اعصابم بقدری ضعیف شده کار هروزم گریس دعا کن برم ازاینجا

اشتباهه دیگه نمیتونی یه  ناهار بدی خانوادت شاید بخوای زید بیدار بمونی شاید بخوای یروز اصلا تا لنگ ظهر بخوابی شاید بخوای  وقتی مهمون میاد واسشون اصلا نری ببینیشون یا اصلا حال نداشته باشی یک هفته خونه تمیز کنی  یا اصلا دعوات میشه باشوهرت صداتون بالا میره  یا  میخاین تا ۴ صبح بشینید  یا میخوایی لخت بگردی  تمام این کارا سخت میشه واست و تا زمانی ک بچه نیاوردی اینه بچه بیاد دنیا به بهونه اون یسره یا میبرنش یا میان پیشش بعدم ک دخالت ها چرا داد زدی سرش چرا تنبیهش کردی چرا غر زدی چرا  دیر جاشو عوض کردی چرا  لباسش خیسه چرا چاق نمیشه و بچت بد بار میاد چون چند نفر دلسوزی الکی دارن  و بعدش  که بچه بی ادب بار اومد سرکوفتش تو میشنوی ک مادرش تویی  اینارو دیدم ک میگماااا 

حالا اینا یادت  بمونه     نگا چقدر تایپ کردم  بعدا میفتی یاد حرفام

عزیزم منم قبلش همین بود بعد از ازدواج شروع شد مخصوصا ک همسرت اگ وا بده ک دیگ بدتره

عزیزم منم درو قفل نمیکنم به خدا یه در زدن بلد نیستو خونه ی خودم امنیت جانی ندارم یه دفعه میبینی درو باز کرد و اومد تو😐براشم مهم نیس تو چه وضعیتی باشی

بچه هام ک صداشون میرسه بیرون میبینی میاد ک چرا صداتون میاد انگاری باید لال باشیمتو خونمون

دقیقاااااااا درسته من اینارو تجربه کردم همرو فعلا ک حاملم اخریو تجربه کنم تکمیله

فک میکنی شوهر من اجازه ی دخالت میده؟

ببین عزیزم تو انگار میخای خودتو قانع کنی دقیقا یاد زمان خودم افتادن شوهرم راضی نمیشد بیام این ساختمون من خسته شده بودم التماسش میکردم بیا توروخدا و فلان 

حالا یچیز بگم خواهرشوهر و میشه تحمل کرد جاریو ک اصلا توام ک گفتی قراره با جاریت تو یه ساختمون باشی