لب ساحل کنارم راه میومد
کفشامو درآورده بودم و داشتم
رو ماسه های خنک راه میرفتم
هوا گرفته بود خیلی زیاد
انگار دودل بود هوا که بباره یا نه؟
منم همین بودم نمیدونستم
مردی که کنارم داره راه میادبهم حس داره یا نه؟
غمگین بودم خیلی غمگین
این غم رو قلبم سنگینی میکنه
داره خفم میکنه دلم میخواد این قلب لعنتی نباشه
دارم با خودم کنکاش میکنم
صورتم خیس میشه ...
اره بارونه!
زمزمه وار میگم هواام تولیفش با خودش روشن شد...
به سرعت دستی منو به عقب میکشه
تو نگاهش یه چیزیو حس میکنم
یه گرمی قشنگ ...
یه حس دلگرمی ...
و این انگار شروع ما بود
انگار آغاز ما بود...
#هلیانازگُل