حسِ عجیبیه،این روزا شاید از نظر بقیه یه ترسوی بیچاره باشم می دونم باید کنترلش کنم اما وقتی تنها میشم فقط افکارِ مختلفه که به ذهنم هجوم میاره و درنهایت این قوهی تخیلمه که حمله نهایی رو انجام میده و زشت ترین نتیجه ها رو جلوی چشمام به حرکت درمیاره.
بارها سعی کردم که تغییر کنم که با یه اتفاقِ شاید خیلی سطحی تپش قلبم سر به فلک نکشه که پاهام سست نشه که به حرفام تسلط داشته باشم اما نمی تونم ترس از ازدست دادن مثله خوره به جونم افتاده،تصور آیندهای بدون اونا منو تا حدِ جنون میبره،تصور زندگی یا نفس کشیدن بدون ارزشمند ترین شخصای زندگیت نفس آدمو بند میاره.