اما وقتی مامانم برگشت خبری ازشون نبود و ما زندانی بودیم در خانه و مدام با تهمت و توهم و کتک و .. دست و پنجه نرم میکردیم .
مامانم بار ها کتک خورد و دیگه فکر میکرد دنیا همینه نمیشه تغییرش بده و توی خودش میریخت و بار ها دنده هاش شکست و سرش و ابروش و حتی چاقوکرد توی لبش و دستش بار ها شکست و میله گذاشت توی دستش و منم از بابام روز به روز متنفر تر میشدم
بار ها تنمون با شلنگ کبود میشد به جرم کار های نکرده کتک میخوردیم میگفت امشب شب اخر مامانته با چاقوم میزاشت دنبالش پناه میبردیم به اتاق در اتاقو اتیش میزد . مثلا میگفت فلانی از کوچه رد شد حتما با شماااا......بله 😭 لعنت بهش
مامان بیچارم یه خانوم خیلی مهربون و با ایمان بود . حوزه علمیه درس میخوند و این کارهای بابامو میریخت تو خودش میگفت ارامش از بقیه گرفتم باباتم نمیزاره طلاق بگیرم شمارو ازم میگیره ولی اشتباه میکرد . خدایاااااا کاش هیچوقت این اشتباهو نمیکرد
خلاصه بابام از بس مشکوک بود بهش دوربین مداربسته گذاشت و خودش سرکار نمیرفت و مامانمو مجبور میکرد یه سری چیز درست کنه بره بفروشه و مامانم خییلی کار میکرد و به شدت تمیز و وسواسی بود و دستپختش توی فامیل معروف بود . همه میگفتن بهترین زن فامیل زن بدترین مرد فامیل شد