اول اینو بگم که شوهرم خیلی آدم بدبین و شکاکیه مخصوصا رو بچه خیلی حساسه اجازه نمیده حتی تنهایی تا سرکوچه هم بره همش میگه جامعه خرابه و آدم بیشتر از خودی میخوره و نباید حتی به چشماتم اعتماد کنی ،دیشب داشتیم حرف میزدیم یهو خودش گفت داداشم وقتی بچه بودم ازم سواستفاده میکرد اینا بچه ی روستا بودن هروقت دام ها رو میبردن چرا و از خونه دور میشدن داداشش که ۱۶ سالش بوده شوهرمو که ۸ سالش بوده مجبور میکرده با ا.ل.ت.ش بازی کنه البته خودش میگه در همین حد بوده ولی من میترسم چیزی بیشتر از این بوده باشه،از برادرشوهرم متنفرشدم و خیلی دلم برای شوهرم میسوزه کاش این حرفو بهم نزده بود نمیتونم فراموش کنم
دوست داشت با کل شهر بخوابه..... منم دیگه بیدارش نکردم! (من وانمود کردم دردم نیومد، اما درد پیرم کرد) :( زمان شما محدوده ، بنابراین زندگی خودتونو برای زندگی دیگران از دست ندید! ❤️اونجا که شادمهر میگه،بهم قول داد ولی هربار خلافش اتفاق افتاد ، اونم دوست داشت منو اما نه اونقدر که نشون میداد