ببین گلم من پسرم یکسالش بود
فهمیدم دخترم باردارم
همسرم مخالف سقط بود و من پنهانی داشتم سقطش میکردم و نوبت گرفتم
مادرم خدابیامرز متوجه شد و ب همسرم گفت جنگ شد و من تا مدت ها افسرده و از دست مادرم ناراحت بودم
چون من بارداری های سختی دارم کلا
گذشت با همه خوب و بدش زایمان کردم الان هردو بچه هام پیش دبستانی و مهد میرند
باهم بازی میکنند خیلی بهم چیزها یاد میدند هوای هم دارند
باهم دعوا میکنند غذا میخورند. توی مریضی هاشون چون باهمند زود تر و اسونتر براشون میگذره
از طرفی غصه این ندارم وای الان سرده بچم ببرم پارک یا نه
یا چ بازی کنم
یا خونه کی ببرم و تنهاست
خیلی راضی ام و خداراشکر میکنم سختی های خودش هم دار البته