اصلا دوست نداشتم این خاطره رو تعریف کنم و ته دل بعضی هاتونو خالی کنم .اما با توجه به تاپبک یک خانم باردار که گفت هفت ماه شوهرشو تنها گذاشته تعریف میکنم.
تو محل کارم همکارهام میدونستن که سالهاست جدا شدم.
یک همکاری داشتم از خودم کوچکتر و فوق العاده خوش هیکل و آرامو خانم و باشخصیت و باسوادتر اصلا تو همکارهام نمونه بود تو رفتار و شیک پوشی.
به لطف خدا باردار شد و استعفا داد و رفت.
یک روز که مشغول کار بودم همسر این اقا با شماره داخلی من تماس گرفت.و پرسید که من خانم فلانی هستم گفتم بله و خودشو معرفی کرد و گفت باید بعد کار ببینمتون.
منم با یکی از همکارهام که دوستمم بود و بسیار خانم عاقلی بود این تماس را مطرح کردم 5٠ درصد احتمال دادیم که شاید کاری در مورد همسرش با من دارد و ۵٠ درصد احتمال دادیم که قصد پیشنهاد دادن دارد.
همکارم خواست که من عجولانه و تند رفتار نکنم و به این اقا بگم اجازه بده که فکر کنم.
بعد ساعت کاری وقتی از محل کار خارج شدم این اقا رو جلو در دیدم کنارم امد و احوالپرسی کرد.
در حین حرکت از من خواست که جلوی ایشان راه بروم من فهمیدم قصد برانداز کردن من را دارد که دقیقا همین کارو کرد به رستوران سر خیابان رسیدیم هی اصرار کردم که کارش رابگوید میگفت بعد غذا.
به همسر همکارم حتی گفتم نکند برای المیرا جان اتفاقی افتاده اما گفت نه،خدا رو شکر هم خودش حالش خوب است هم بچه اش.
بعد خیلی صریح و راحت گفت المیرا دو ماه است باردار است و گفت برای سلامتی بچه بهتر باهم رابطه نداشته باشیم.اما من اصلا نمیتوانم تحمل کنم و اصلا اهل گناه کردن نیستم اگر میشود برویم محضر و عقد موقت بخوانیم مهریه هم هر چقدر شما بگوید قبول است.
من هنگ که نکرده بودم اما توقع نداشتم این حرفها رو از اون اقا بشنوم.زیرا ما او را در محل کار اقای عاشق المیرا و با خانواده و محترم میدانستیم.
چه روزهای که بخاطر همسر المیرا به حالش غبطه خورده بودیم.برایش همیشه ناهار اماده می اورد.دنبالش می امد و با کلی احترام به خانه میبرد.
من طبق حرفهای همکارم به او گفتم اجازه بدهید فکر کنم حتما خبر میدهم
اگر دوست داشتید الباقیشم میگم.