دلم خیلی گرفته از مامان بابام

من الان ۸ ساله ازدواج کردم مثله خیلیای دیگه زندگیم سختی داشته ولی فرشته زندگیم همسرم بود نجاتم داد همه خاسته هامو برآورده کرد پشت و پناهم بود از زندگیم راضیم 

ولی تمام گذشتم برا خواهرم داره اتفاق میوفته اونم داره مثه من زجر میکشه با این تفاوت که من کسی مثه من تو زندگی خودم نبود ...ولی من تو زندگی خواهرم هستم ..من نمی‌ذارم کم داشته باشه..براش لباس میخرم لوازم آرایش لوازم تحریر شارژ تلفن کیف کفش پد بهداشتی لباس زیر... کرایه سرویس مدرسه پول تو جیبیش ...من جونمو برا خواهرم میدم ولی بازم کمه ..مامان بابام دستشون خیلی تنگه بابام روز بروز داره بدتر میشه میکه ترک کردم ولی نکرده میدونم 

بابا چرا فکرت پیش اون سه نفری که شهر دیگه ولشون کردی نبود پس آینده ما چی بابا چرا بقیه رو ندیدی که دارن تو زندگیشون پیشرفت میکنن بچه هاشونو دانشگاه میفرستن براشون زحمت میکشن 

بابا سرتو از رو اون کوفتی بلند میکردی به دختران فک میکردی میدونی من چقد کنایه شنیدم از فامیل شوهر میدونی مامان چقد خون دل خورد 

مامان چرا با خودت نگفتی این مرد یه دردی داره که نمیاد شهر خودمون مامان چرا ازش نپرسیدی پولایی که در میاره کجا خرج میکنه چرا ازش نخاستی تو شهر خودمون کار کنه چرا میگی چندین سال بهش شک داشتی ولی گفتی ولش کن ت رو من که نمی‌کشه اصلا چرا بچه دار شدین دلم خونه برا خودمو خواهرم...

ممنونم عزیزم 

من خیلی حتی قربانی خشونتم شدم ..

سه سالم بوده بخاطر بازی گوشی مامانم رو دستم داغ گذاشته ولی کلا آدم توداریم اما خواهرم خیلی پرخاشگره حتی منکه اینقد بهش میرسم هم بعضی وقتا میرنجونه نگرانشم روحیه نداره